من عین الف نه، مثل دالم

پسرم

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

معلممان می گفت: «پسرا، حواستون خیلی به حرف زدن و رفتارتون با مادراتون باشه. یادتون باشه اون موقع که هنوز پنج شیش سالتون بیشتر نبود، مادرتون وقتی می خواست بره بیرون خرید و ...، بهش که می گفتن تنها می ری، نمی خوای باهات بیایم، می گفت: «نه، پسرم باهامه.». حواستونو خیلی جمع کنید، خیلی!»*

 

*نقل به مضمون

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

تکمیل رزومه برای قبولی در بهشت

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

یادت هست قبلاً گفته بودم حکایت آدم هایی چون تو با من خیلی فرق دارد؟ اصلاً نگاهمان به تمام لحظات زندگی و حتی مرگ، زمین تا آسمان تفاوت دارد.

من برای زمان مرگم، به راحت ترین و بی دردترین راه مرگ فکر می کنم و تو به لذت بخش ترین راه شهادت. کسانی مثل من البته گاهی بدشان نمی آید که محض پربار کردن رزومه اخروی جهت مصاحبه ی آزمون ورودی بهشت، شهادتی هم در پرونده شان ثبت شود، اما به شرطی که درد و سختی در کار نباشد. ناگهان بدون این که بفهمیم چه شد، ببینیم در بهشتیم و ... .

یک بار دیگر این عبارات شگفت از شهید سیّد مرتضی آوینی در گوشم زنگ می زند: «شهادت را نه درجنگ، که در مبارزه می دهند. ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم، غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

آزمون مرد نامرئی

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

کوچک که بودم، یک بار تلویزیون فیلم «مرد نامرئی» را پخش کرد (نسخه خارجی). یک قسمت از کارتون «تام و جری» هم بود که جری با استفاده از یک جوهر مخصوص نامرئی می شد. آن زمان این داستان ها و فانتزی های نامرئی شدن برایم خیلی جذاب بود. حالا اما ... .

بیایید یک امتحان بدهیم، فرض کنیم با جوهری، فنی، روشی بتوانیم نامرئی بشویم، طوری که هیچ کس ما را نبیند. چه خواهیم کرد؟ اولین کارهایی که انجام خواهیم داد چه خواهند بود؟ چه نقشه های جذاب و وسوسه برانگیزی در ذهنمان شکل می گیرد؟

امتحان تمام شد. اما نیازی نیست برگه ها را بالا بگیریم. کسی برگه ها را جمع نخواهد کرد. اصلاً بگذاریم همه برگه ها سفید بماند. اما جواب ها را پیش خودمان مرور کنیم و به خودمان نمره بدهیم.

چند نگاه ناروا کردیم؟ چند حرف ناروا شنیدیم؟ کجا دستمان کج شد؟ کجا پایمان لغزید؟ کجا بر ضعیفی تعدی کردیم؟ کجا به ناتوانی خندیدیم؟ کجا ... ؟

اگر هیچ یک را مرتکب نشدیم. اگر خوبی هایی که مردم همیشه از ما می بینند ماند و بدی هایی که نمی بینند مرتکب نشدیم، این یعنی در ما چیزی به نام وجدان هست و شاید بالاتر، یعنی ما مؤمنیم به وجود خداوند و آنچه انجام می دهیم و نمی دهیم به خاطر رضای اوست، نه فکر مردم و حرف مردم. این یعنی اخلاص!

 

پی نوشت: پروردگارا توانی ده تا در نهان و آشکار به یاد داشته باشیم، هیچ جوهری ما و اعمالمان را از چشم تو پنهان نمی کند! اخلاصی ده تا همیشه آنچه بدان می اندیشیم و نمی اندیشیم و آنچه عمل می کنیم و نمی کنیم به خاطر تو باشد.

راستی، سال نو مبارک! :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

دایی جمشید و خاطرات شیرین کودکی

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

خوب است که مثل دایی جمشید بخشی از خاطرات خوب اطرافیانت را رقم بزنی، به خصوص خاطرات شیرین دوران کودکی. مسافرت های دسته جمعی آن روزها، با ماشین هایی که جلوی هر کدامش سه نفر می نشستند و عقبش شاید گاهی دو یا سه آدم بزرگ و سه یا چهار بچه، برای همیشه در ذهن می ماند. آن روزها مسافرت رفتن سخت بود، اما شوقش زیاد. دایی جمشید که آن روزها خاطرات شیرین ما را رقم می زد، حالا ان شاء الله در جای بهتری است که خدا برای آنان که دل کودکان را شاد می کنند انتخاب کرده است.

روحش قرین رحمت و آرامش الهی!

 

پی نوشت: اگر دوست داشتید برای رفتگان فاتحه ای بخوانید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

تو اگر منتظری ...

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

فکر کن با عزیزی قراری داری. سر قرار حاضر می شوی و می ایستی به انتظار. می ایستی، می نشینی، قدم می زنی و منتظری. منتظری، منتظری و منتظری. اما هر چه قدر صبر می کنی، هر چه انتظار می کشی، خبری نیست که نیست. ناچار سرت را پایین می اندازی و بر می گردی با دلی گرفته و دائم از خودت می پرسی «پس چرا نیامد؟ مگر قرارمان همین نبود». به خانه که می رسی کاغذ نشانی را بر می داری و یک بار دیگر نگاه می کنی. می خواهی آن را به کناری بیندازی که ناگهان نگاهت روی نشانی قفل می شود. جایی که منتظر بودی، محل قرار نبود! محل قرار ....

کاغذ را در دستت می فشاری و دوان دوان خودت را می رسانی به محل قرار و می بینی عزیزی که فکر می کردی تو در انتظارش هستی، تمام مدت به انتظار تو ایستاده بود و هنوز هم. اما تو از نشانه ها غافل شدی و به نشانی اشتباه رفتی.

می گویند کسی هست که بیش از هزار سال منتظر است. تو اگر منتظری حواست باشد، نشانی را اشتباه نروی. نکند که در جای درست انتظار نمی کشی.

 

پی نوشت: این که این بار نوشتم «تو» و مخاطبم «من» و «ما» نبود، به این خاطر است که مخاطب این نوشته باید «منتظر» باشد. به خودم هر طور که نگاه می کنم «منتظر» نمی بینم، حتی «منتظر اشتباهی».

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

یادآوری

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

گاهی که از دست کسی عصبانی می شوم، حواسم باشد که او بدترین آدم دنیا نیست و تمام بدی ها در او جمع نشده است. باید خوبی هایش را به خودم یادآوری کنم و تذکر بدهم که همه ی این ها یک نقشه ی از پیش تعیین شده برای زدن ضربه ی نهایی نبوده است. قاضی در میان آتش خوب حکم صادر نمی کند.

من اگر یادم رفت، شما یادتان نرود. لطفاً یادآوری کنید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

مسیر آدمیت

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

باید برویم تا بشویم. (با توکل)

اما ما گاهی نشسته ایم و بهانه می گیریم که «بشویم تا برویم».

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

نامه ای به حاج ابراهیم

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

حاج ابراهیم سلام!

می دانم نام تو را باید با تمام عناوین و احترامی که می شود برای بزرگداشت مقام یک مرد بر زبان آورد، همراه کرد، اما کدام عنوان است که قدش به بلندی قدر تو باشد؟ شاید هیچ کدام. اما از میان همه شاید یکی از بقیه بهتر باشد. شهید! البته می دانم برای تو فرقی نمی کند، که تو ابراهیم بودی و اسماعیل نفس را با آب خوردن در پوتین بچه بسیجی ها به قربانگاه برده بودی بودی و به همان هم بسنده نکردی و بعد نوبت به ابراهیم رسید. بسیجی سرجدای جبهه ی عشق را با نام چه کار؟! آن هم نام و عنوانی که کسی چون من، این چنین با تو و راهت بیگانه، بخواهد نثارت کند.

راستش را بخواهی حاج ابراهیم، این روزها همت و چمران و خرازی و باقری و باکری و زین الدین و صیاد و بابایی و ... بیش از آن که تو و یارانت را به یاد امثال من بیاورند، ما را به یاد بزرگراه های تهران می اندازند. آدم هایی مثل شما در ذهن ما جا نمی گیرند. ما خیلی که به خودمان فشار بیاوریم وقتی می خواهیم به بزرگی همت فکر کنیم، یاد فاصله ی شرق تا غرب تهران می افتیم. البته شاید ذهن بدبخت تقصیری هم ندارد، با همین سیستم اندازه های زمینی کالیبره شده، با اندازه های آسمانی کار نمی کند، قدش نمی رسد.

ما هر روز از همت و باقری و باکری رد می شویم، اما همیشه عجله داریم برای زودتر گذشتن. هیچ وقت دوست نداریم در همت و باقری و باکری بمانیم. ما هر روز از چمران و بابایی و صیاد و زین الدین می گذریم، اما باور کن خیلی هایمان نه مسیرمان مسیر چمران و بابایی است، نه مقصدمان مقصد صیاد و زین الدین. مسیرهای زمینی ما، همه به مقصدهای زمینی ختم می شود. ما راه های آسمان را از نقشه هایمان پاک کرده ایم. تازه بعضی روزها آلودگی هوای نفسمان هم عجیب کمک می کند به ندیدن و گم کردن شما و آسمان و راهتان.

راستی حاج ابراهیم، آن تصویر بزرگت را که من خیلی دوست داشتم از بزرگراه برداشته اند و به جایش یک طرح هنری اجرا کرده اند. می دانی که کدام را می گویم، همان که تصویر صورتت بود در زمینه ی آبی که انگار داری از آسمان نگاهمان می کنی، همان که کنارش نوشته بود: «شهید حاج ابراهیم همّت، فرمانده ی لشکر پیروز محمّد رسول الله»، و من این نوشته را چه قدر دوست داشتم. چه قدر این نوشته درست بود که تو هزار و چهارصد سال پس از بعثت پیامبر (ص)، فرمانده ی لشکرش بودی. بهترین جای یزرگراه برای در ترافیک ماندن، حتماً همان جایی بود که عکس را زده بودند.

بگذریم، البته این طرح هنری هم که اجرا کرده اند حتماً چیز خوبی است، که در آن طرحواره ای از صورت تو هست و سرو هست و نمادهایی از فرهنگ شهادت، اما خوب راستش را بخواهی من خیلی از این کارهای هنری سر در نمی آورم. فقط این را می دانم که در آن عکس من چیزی را می دیدم که در این طرح نمی بینم. چشمانت و نگاهت را! چشمانی که خودت خوب می دانی می شود در عمق آن غرق شد. راستی، کدام نماد فرهنگ شهادت را می شود جایگزین نگاه شهید کرد، کدام نماد بهتر از آن چشم ها؟ چشم های تو، چشم های خرازی، چشم های بابایی و کاظمی و ....

نمی دانم روزگاری خودت این را گفته بودی یا حاج حسین خرازی که: «روزنامه های ما جنگ را درشت می نویسند، درست نمی نویسند». حالا نقاشان ما عکس شهیدان را بر در و دیوار شهر درشت می کشند و حتماً تمام سعیشان را می کنند که درست هم بکشند، اما چشم ها را ... . البته شاید هم حق دارند، با رنگ های زمینی که نمی شود نقش آسمانی کشید. باز هم دم آن ها گرم که با دیدن همان نقاشی ها، گهگاه یاد شما در دل ما زنده می شود و دلمان را خوش می کنیم به این که یادی از شما می کنیم، حتی با یک صلوات. اوضاع خود من این قدر خراب است که اگر همین نقاشی ها هم نبودند، دیگر معلوم نبود....

یک چیز دیگر هم بگویم و پرحرفی ام را تمام کنم. از همان روزهای اول که اینجا شروع کردم به نوشتن، می خواستم چیزی از تو، درباره ی تو، برای تو بنویسم، برای تویی که نه آن زمان می شناختمت و نه حالا و نه حتی شاید هیچ وقت دیگر بتوانم. حالا هم که به این نوشته نگاه می کنم، می بینم بیش تر از خودم نوشتم و درباره ی خودم. زبان و قلم من کجا و نوشتن و گفتن از تو کجا؟!

این نوشته، آن چیزی نیست که می خواستم بنویسم. این فقط نامه ای است به تو که خودت هم می بینی چه پریشان گویی افتضاحی شده است. شاید روزی بشود، آن روز که تو بخواهی و ان شاء الله آن طور که تو بخواهی.

و در آخر به جای وداع ...

سلام

سلام شهید حاج ابراهیم همّت، فرمانده ی لشکر پیروز محمّد رسول الله!

سلام و رحمت خدا بر تو و یاران پاکت!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

نقطه بازی روی صفحه ی اسم ها

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

وقتی هر چه می کنی برای خودت می کنی، هر چه زور می زنی برای اسم خودت می زنی، هر قدر هم که لاف بزنی و بخواهی خودت و دیگران را فریب بدهی، آخرش خسته می شوی. از نقطه ای که خودت بوده ای، دوباره رسیدی به نقطه ای که خودت هستی. حالا شاید این نقطه روی صفحه ی افقی کمی جا به جا شده باشد. تعریف نقطه را که یادت نرفته؟ دایره ای است با شعاع صفر. در ریاضی تعریف می شود، اما در واقعیت هرگز وجود ندارد.

خوشا به حال آن ها که از اسم خودشان به اسم خودشان سفر نمی کنند. خوشا به حال آن ها که از صفحه ی افقی جدا می شوند و روی محور ارتفاع صعود می کنند.

 

پی نوشت:

به جای تمام این پرت و پلاها این دو سه جمله را از استاد "الهی قمشه ای" بخوانید: «خدا رحمت کنه کسی رو که یه قدم بیاد جلو. .... این یه قدمو از کجا بیاد جلو؟ از اسم خودش.» (نقل به مضمون)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

تشنگی

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

دیدن و شنیدن و خواندن کافی نیست. تشنگی می خواهد و شاید چیز دیگری. شاید هم تشنگی خودش نشانه ی بودن آن چیز دیگر باشد.

تشنگی باید.

الهی! چشم و گوش و دلی تشنه ی نور!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف