«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

حاج ابراهیم سلام!

می دانم نام تو را باید با تمام عناوین و احترامی که می شود برای بزرگداشت مقام یک مرد بر زبان آورد، همراه کرد، اما کدام عنوان است که قدش به بلندی قدر تو باشد؟ شاید هیچ کدام. اما از میان همه شاید یکی از بقیه بهتر باشد. شهید! البته می دانم برای تو فرقی نمی کند، که تو ابراهیم بودی و اسماعیل نفس را با آب خوردن در پوتین بچه بسیجی ها به قربانگاه برده بودی بودی و به همان هم بسنده نکردی و بعد نوبت به ابراهیم رسید. بسیجی سرجدای جبهه ی عشق را با نام چه کار؟! آن هم نام و عنوانی که کسی چون من، این چنین با تو و راهت بیگانه، بخواهد نثارت کند.

راستش را بخواهی حاج ابراهیم، این روزها همت و چمران و خرازی و باقری و باکری و زین الدین و صیاد و بابایی و ... بیش از آن که تو و یارانت را به یاد امثال من بیاورند، ما را به یاد بزرگراه های تهران می اندازند. آدم هایی مثل شما در ذهن ما جا نمی گیرند. ما خیلی که به خودمان فشار بیاوریم وقتی می خواهیم به بزرگی همت فکر کنیم، یاد فاصله ی شرق تا غرب تهران می افتیم. البته شاید ذهن بدبخت تقصیری هم ندارد، با همین سیستم اندازه های زمینی کالیبره شده، با اندازه های آسمانی کار نمی کند، قدش نمی رسد.

ما هر روز از همت و باقری و باکری رد می شویم، اما همیشه عجله داریم برای زودتر گذشتن. هیچ وقت دوست نداریم در همت و باقری و باکری بمانیم. ما هر روز از چمران و بابایی و صیاد و زین الدین می گذریم، اما باور کن خیلی هایمان نه مسیرمان مسیر چمران و بابایی است، نه مقصدمان مقصد صیاد و زین الدین. مسیرهای زمینی ما، همه به مقصدهای زمینی ختم می شود. ما راه های آسمان را از نقشه هایمان پاک کرده ایم. تازه بعضی روزها آلودگی هوای نفسمان هم عجیب کمک می کند به ندیدن و گم کردن شما و آسمان و راهتان.

راستی حاج ابراهیم، آن تصویر بزرگت را که من خیلی دوست داشتم از بزرگراه برداشته اند و به جایش یک طرح هنری اجرا کرده اند. می دانی که کدام را می گویم، همان که تصویر صورتت بود در زمینه ی آبی که انگار داری از آسمان نگاهمان می کنی، همان که کنارش نوشته بود: «شهید حاج ابراهیم همّت، فرمانده ی لشکر پیروز محمّد رسول الله»، و من این نوشته را چه قدر دوست داشتم. چه قدر این نوشته درست بود که تو هزار و چهارصد سال پس از بعثت پیامبر (ص)، فرمانده ی لشکرش بودی. بهترین جای یزرگراه برای در ترافیک ماندن، حتماً همان جایی بود که عکس را زده بودند.

بگذریم، البته این طرح هنری هم که اجرا کرده اند حتماً چیز خوبی است، که در آن طرحواره ای از صورت تو هست و سرو هست و نمادهایی از فرهنگ شهادت، اما خوب راستش را بخواهی من خیلی از این کارهای هنری سر در نمی آورم. فقط این را می دانم که در آن عکس من چیزی را می دیدم که در این طرح نمی بینم. چشمانت و نگاهت را! چشمانی که خودت خوب می دانی می شود در عمق آن غرق شد. راستی، کدام نماد فرهنگ شهادت را می شود جایگزین نگاه شهید کرد، کدام نماد بهتر از آن چشم ها؟ چشم های تو، چشم های خرازی، چشم های بابایی و کاظمی و ....

نمی دانم روزگاری خودت این را گفته بودی یا حاج حسین خرازی که: «روزنامه های ما جنگ را درشت می نویسند، درست نمی نویسند». حالا نقاشان ما عکس شهیدان را بر در و دیوار شهر درشت می کشند و حتماً تمام سعیشان را می کنند که درست هم بکشند، اما چشم ها را ... . البته شاید هم حق دارند، با رنگ های زمینی که نمی شود نقش آسمانی کشید. باز هم دم آن ها گرم که با دیدن همان نقاشی ها، گهگاه یاد شما در دل ما زنده می شود و دلمان را خوش می کنیم به این که یادی از شما می کنیم، حتی با یک صلوات. اوضاع خود من این قدر خراب است که اگر همین نقاشی ها هم نبودند، دیگر معلوم نبود....

یک چیز دیگر هم بگویم و پرحرفی ام را تمام کنم. از همان روزهای اول که اینجا شروع کردم به نوشتن، می خواستم چیزی از تو، درباره ی تو، برای تو بنویسم، برای تویی که نه آن زمان می شناختمت و نه حالا و نه حتی شاید هیچ وقت دیگر بتوانم. حالا هم که به این نوشته نگاه می کنم، می بینم بیش تر از خودم نوشتم و درباره ی خودم. زبان و قلم من کجا و نوشتن و گفتن از تو کجا؟!

این نوشته، آن چیزی نیست که می خواستم بنویسم. این فقط نامه ای است به تو که خودت هم می بینی چه پریشان گویی افتضاحی شده است. شاید روزی بشود، آن روز که تو بخواهی و ان شاء الله آن طور که تو بخواهی.

و در آخر به جای وداع ...

سلام

سلام شهید حاج ابراهیم همّت، فرمانده ی لشکر پیروز محمّد رسول الله!

سلام و رحمت خدا بر تو و یاران پاکت!