«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

فکر کن با عزیزی قراری داری. سر قرار حاضر می شوی و می ایستی به انتظار. می ایستی، می نشینی، قدم می زنی و منتظری. منتظری، منتظری و منتظری. اما هر چه قدر صبر می کنی، هر چه انتظار می کشی، خبری نیست که نیست. ناچار سرت را پایین می اندازی و بر می گردی با دلی گرفته و دائم از خودت می پرسی «پس چرا نیامد؟ مگر قرارمان همین نبود». به خانه که می رسی کاغذ نشانی را بر می داری و یک بار دیگر نگاه می کنی. می خواهی آن را به کناری بیندازی که ناگهان نگاهت روی نشانی قفل می شود. جایی که منتظر بودی، محل قرار نبود! محل قرار ....

کاغذ را در دستت می فشاری و دوان دوان خودت را می رسانی به محل قرار و می بینی عزیزی که فکر می کردی تو در انتظارش هستی، تمام مدت به انتظار تو ایستاده بود و هنوز هم. اما تو از نشانه ها غافل شدی و به نشانی اشتباه رفتی.

می گویند کسی هست که بیش از هزار سال منتظر است. تو اگر منتظری حواست باشد، نشانی را اشتباه نروی. نکند که در جای درست انتظار نمی کشی.

 

پی نوشت: این که این بار نوشتم «تو» و مخاطبم «من» و «ما» نبود، به این خاطر است که مخاطب این نوشته باید «منتظر» باشد. به خودم هر طور که نگاه می کنم «منتظر» نمی بینم، حتی «منتظر اشتباهی».