من عین الف نه، مثل دالم

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

من، بنی‌اسرائیل

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

قرآن که می‌خوانی جا‌به‌جا هی می‌رسی به بنی‌اسرائیل. بنی‌اسرائیل چنین کردند و چنان کردند. موسی (ع) به بنی‌اسرائیل گفت چنین کنید، بهانه آوردند و نکردند. به آن‌ها گفت این کار را نکنید، بهانه آوردند و چنان کردند. «مائده از آسمان درمی‌رسید»*، «گفتند: کو سیر و عدس»*. موسی (ع) به کوه طور رفت و چهل شب که گذشت رفتند پی سامری و گوساله‌اش. اصلاً بخش قابل‌توجهی از ماجراهای روایت‌شده در قرآن به‌نوعی مربوط به بنی‌اسرائیل است. چرا؟ نمی‌دانم. اما یک نکته‌ی شاید ساده اما برای من جالب، این است که بنی‌اسرائیل و ماجراهایش خیلی شبیه ماجراهای زندگی فردی بسیاری از انسان‌ها است. سبب سرافکندگی است اما، حتی خیلی شبیه ماجراهای زندگی من.

فقط خدا می‌داند چند بار عهد بستیم که خدایا اگر چنین شود، دیگر دانسته پایم کج نمی‌گذارم. متوسل شدیم که اگر چنان شود، دیگر عمل به آن تکلیف روشن را کنار نمی‌گذارم. اما شد و گذاشتیم و شد و گذاشتیم و دنبال گوساله‌ها و کمتر از گوساله‌ها رفتیم و به آن‌ها راضی شدیم و دل بستیم.

اما خدایا باز هم روا مدار که چنین بمانم، در بند گوساله‌ها و کمتر از گوساله‌ها. روا مدار بنی‌اسرائیلی ماندنم را.

_________________________________________________________________________

* مثنوی معنوی، دفتر اول

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عین الف

راننده تاکسی

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

برای تاکسی دست تکان می‌دهم. پیکان زرد پیش پایم می‌ایستد. سوار می‌شوم و با پیرمرد راننده سلام‌و‌علیک می‌کنم. کمی که می‌گذرد نگاهم به عکس سیاه‌و‌سفید چروکیده و پرترکی می‌افتد که روی زیرسیگاری کنار داشبورد چسبانده شده است. در عکس، آقا تختی و دو نفر دیگر است با شلوارهای زورخانه کنار هم ایستاده‌اند. به ذهنم می‌رسد که انتخاب این عکس خاص اما نه‌چندان مشهور با آن فرسودگی کاغذش شاید دلیلی دارد مثل ارتباط راننده و آقا تختی، به‌ویژه که به نظرم می‌آید یکی از آن دو نفر دیگر حاضر در عکس بی‌شباهت نیست به راننده که هنگام سوارشدن لحظه‌ای چهره‌اش را دیدم، اما مطمئن نیستم. از زمان حیات آقا تختی هم کم نگذشته است و من هم دقیقاً‌ تاریخ‌ها را در ذهن ندارم که حساب‌و‌کتاب کنم و ببینم سن آن زمان مرد داخل عکس با سن اکنون پیرمرد راننده جور درمی‌آید یا نه. نگاهم به دست پیرمرد می‌افتد که روی دنده کم‌وبیش می‌لرزد و به نظرم می‌رسد که از نظر سن‌وسال می‌تواند خودش باشد. چون کنار راننده نشسته‌ام نمی‌توانم کاملاً رویم را به‌طرفش برگردانم و این‌قدر نگاهش کنم تا مطمئن شوم این چهره‌ی سالخورده‌ی همان پهلوان داخل عکس است. فکری به ذهنم می‌رسد. کرایه را از کیفم درمی‌آورم و به بهانه‌ی دادن کرایه رو به راننده می‌کنم و به گوشش نگاه می‌کنم. شکسته است ...

می‌پرسم: «شما هستید با آقا تختی؟». می‌گوید: «بله، مال خیلی سال پیش است» و در پس گفتنش کیفی هست و بر صورتش لبخندی. چیزهایی می‌گویم و چیزهایی می‌گوید باز هم با کیف. اما مسیر سفرمان کوتاه است و زود به پایان می‌رسد.

سفرمان کوتاه است و زود به پایان می‌رسد. خدا کند ختم به خیر شود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عین الف