«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

... زری معصومانه پرسید: «شما می‌گویید من دیوانه نشده‌ام؟»

دکتر عبداله‌خان گفت: «به‌هیچ وجه.»

زری باز پرسید: «دیوانه هم نمی‌شوم؟»

دکتر عبداله‌خان گفت: «قول می‌دهم نشوی.»

چشم در چشم زری دوخت و با صدای نوازشگری ادامه داد: «اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست. مرضی است مسری. باید پیش از این‌که مزمن بشود ریشه‌کنش کنی. گاهی هم ارثی است.»

زری پرسید: «سرطان؟»

دکتر گفت: «نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلی‌ها دارند. گفتم که مسری است.»

باز دست زری را در دست گرفت و پیامبرانه افزود: «من دیگر آفتاب لب بامم، اما از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوه‌ها را جابه‌جا کند. می‌تواند آب‌ها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را به‌هم بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می‌تواند همه‌جور حکایتی باشد، حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی ... بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به‌قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به‌شرطی که اراده و وقوف داشته باشد.»

...

زری به مشایعت دکتر تا دم در باغ رفت. در ذهنش دنبال کلام مناسبی می‌گشت که به شکرانه، نثار پیرمرد بکند اما نمی‌جست. پیرمرد شاید ناتوانی او را دریافت، یا شاید خواست به تحمل بخواندش، یا شاید برای دل خودش، به‌هر جهت این شعر را زمزمه کرد:

«به‌صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند/ چنین عزیزنگینی به دست اهرمنی».*

 

_________________________________________________________

* سیمین دانشور، سووشون. انتشارات خوارزمی، چاپ بیست و هفتم، 1399.