من عین الف نه، مثل دالم

۱۹ مطلب با موضوع «مثلاً شعر» ثبت شده است

بیچاره آب

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

بیچاره آب!

که تا لبت آمد و

تشنه بازگشت

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

تبر بردار ابراهیم (طلای ناب ابراهیم)

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

تبر بردار ابراهیم

قدم بردار ابراهیم

مصافی سخت در راه است

بزرگ بتکده در پیش روی توست

و فرصت سخت کوتاه است

که این بار از پس بشکستن بت های کوچک تر

بباید سوختن ققنوس در آتش

وزان پس خاستن از تل خاکستر

نلغزد پایت ابراهیم

نلرزد دستت ابراهیم همچون شاخسار بید

مبادا لحظه ای غافل شوی از دل

که همچون دزد شبگردی فرود آید ز دیوار دلت تردید

و بازت دارد از رفتن

که این ره را سرانجامی است که باید رفت و باید دید

نبردت ای خلیل این بار، نبردی سخت و دشوار است

تبر را سخت در دستان خود بفشار

حریفت مرد پیکار است

و دانا اندر این میدان، به هر زیر و بم کار است

و تو خود خوب می دانی

که این آن هول میدانی است

که غیر بت شکن در آن

بت و بتخانه ی آنی

تبر را پس فراز آور، اگر که مرد میدانی

بزن این ضربت آخر، بسوز این پرده ی آخر

میان عاشق و دلدار

وزین آتش تو پربگشا، روان شو مست سوی یار

به عشق یار، چون بنشینی اندر نار

به هر سو بنگری بینی، حبیب و گلشن و گلزار

برآور دست و پا بفشار

تبر بر خود بزن این بار

و خنجر بر گلوی خویشتن بگذار

خدایا دست ابراهیم را نیرو بده این بار، توانا دار بر این کار

که آتش را اگرچه شعله های سخت و سوزانی است

طلای ناب می داند که آتش چون گلستانی است

تو خود را از میان بردار ابراهیم
تبر بردار ابراهیم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

پای لنگ قلم (ننگنامه)

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

گاهی میان من و خودم جنگ می‌شود

از فرط ناشناسی تصویر آینه

هر روز و شب مدام سرم منگ می‌شود

گه بی‌حیا چو شیشه چه خس می‌شود دلم

گاهی به باوقاری یک سنگ می‌شود

گاهی چنان آب، زلال و روان و پاک

گاهی بزک نموده به صد رنگ می‌شود

گاهی خموش و ساکت و آرام و بی‌صدا

گه پرده‌درتر از دف و چنگ می‌شود

وقتی که خالی است دل من ز مهر یار

بی‌شک بدان که پای قلم لنگ می‌شود

چون شد فسرده، شب‌زده، غمگین و خسته دل

می‌دانم این غزل مرا ننگ می‌شود

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

بهشت آتشین

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

دیری است که این دل ز غمت بیمار است

هر شب که رسد تا به سحر بیدار است

از سوز و گداز هر شب و هر شب دل

تن خسته و رنگ روی زرد و زار است

اشکم شود از چشم به هر لحظه روان

بغضی به گلو حلقه‌زده چون مار است

این قامت افراشته‌ی همچون سرو

از عشق چو بید، مجنون‌وار است

شیرین‌تر از این درد به جان نتوان داشت

از تیر غم تو چون دلم افگار است

گفتند ز کار دل شود عقل تباه

عقل است که بر دوش دلم چون بار است

در دایره‌ای مدام می‌گردد دل

یاد رخ تو چو نقطه‌ی پرگار است

گویند که همره نشوند عادت و عشق

جز عادت ما که عاشقیّ یار است

حاصل نشود اگر وصالت ای دوست

هر لحظه و هر روز و شب من تار است

این آتش عشقی که بدان افتادم

گویی که بهشت است ولی از نار است

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

غریبه ای در آینه

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

گاهی میان من و خودم جنگ می‌شود

از فرط ناشناسی تصویر آینه

هر روز و شب مدام سرم منگ می‌شود

...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

مانداب

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
 

با توام ماهیگیر، دیده از من برگیر

تور بردار از این چاله‌ی مانداب و برو

برو تا دور، برو تا دریا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

حیرانی سوم: «آه»

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

بدا به حال من اگر که عمر من تباه شد

بدا به حال من اگر که نامه ام سیاه شد

بدا به حال من اگر خراب شد حصار دل

اگر تمام پاکی ام، فدای یک نگاه شد

بدا به حال من اگر دلم ز دوست خالی است

همان که در مصائبم برای من پناه شد

بدا به حال من اگر حیا ز قلب من بشد

بدا به حال آن دلی که طالب گناه شد

بدا به حال من اگر که دل به هیچ داده ام

که عزت و شرافتم به پای مال و جاه شد

بدا به حال من اگر دلم ز این و آن پر است

بدا به حال آن دژی که جای این سپاه شد

بدا به حال من اگر که بی ­وفا و خس شدم

که یاور همیشه ام، رفیق گاه گاه شد

بدا به حال من اگر چراغ را بکشته ام

که گام های خسته ام به سوی کوره راه شد

بدا به حال من اگر که جام می دهم ز کف

بدا به حال لحظه ای که یوسفم به چاه شد

چو اشک گوهری گران ندیده ام در این جهان

خوشا به حال قسمتم کزین نوشته آه شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

حیرانی دوم: «باز آی»

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

باز آی آدما و برآور تو کام ما

زان باده ی ازل، برافروز جام ما

خورشیدوار ز رخ بربکش نقاب ابر

تا رنگ خون بگیرد این رخ زردفام ما

ما را اشارتی کن از آن ذکر کیمیا

تا پاک گردد از گنه رخ تیره فام ما

زان نفخ آتشین بر ارواح ما بدم که باز

خوش نغمه ای بنوازد این نای خام ما

گویند سالکان، چو خواهیم وصل دوست

بال و پری بباید، نه این خسته گام ما

بهر رضایت دل، پی ننگ و نام گشته ایم

راضی نشد دل عاقبت از ننگ و نام ما

گر خانه ای ز نو نسازیم بهر دل

ترسم که بر سر آیدش این کهنه بام ما

حیران بمانده ایم در این ظلمت مهیب

شاید صبا به یار رساند پیام ما

هر چند سرد و سیه روی و خسته ایم

بازآ که تیغ نور برون آید از نیام ما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

حیرانی اول: «حسرت»

 «بسم الله الرّحمن الرّحیم»

کاروان بار دگر عشق فشان آمد و رفت

از دل بی خبرم ماند نهان کآمد و رفت

عهد کردم ننهم تا گذرش چشم به هم

خواب بر دیده زد و ماه مهان آمد و رفت

گوش سنگین دلم هیچ نوایی نشنید

زین غریوی که به بیداری جان آمد و رفت

نگرفت این دل سرد و سیه ام هیچ ثمر

زآتش معرکه ی جان جهان کآمد و رفت

طالب مدعی آن می صافی بودم

قدحم ماند تهی، ساقی جان آمد و رفت

گفته بودم نرود ساده ز دستم این بار

فرصت مغتنمم، گنج گران آمد و رفت

در دلم حال خوشی نیست چو آن شب که در آن

اشکی از چشم ترم پرده دران آمد و رفت

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف