من عین الف نه، مثل دالم

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

مردود

«به نام او که هیچ کس از درگاهش ناامید بازنگردد»

حالم خوش نیست. اوضاع به شدت نگران کننده است. این روزها و ساعت ها دائم با خودم درگیرم. درگیری با خود لزوماً بد نیست، اما اگر در یک جا و یک نقطه متوقف شود، یک نکبت تمام عیار است. اگر پیش نروی، اگر پایت در گل بماند، اگر در امتحان قبول نشوی، آن وقت ماجرا می شود داستان استخوان لای زخم، دمل چرکین نیشتر نخورده، آتش زیر خاکستر. هر چند وقت یک بار این زخم چرکین دهان باز می کند و گند می زند به همه ی حال و احوالت، این آتش پنهان شعله می کشد و همه ی آن چه را که به خیال خودت ساخته ای و به دست آورده ای در چشم بر هم زدنی تبدیل به مشتی خاکستر می کند.

بار اول که در امتحان رد می شوی، حسابی حالت گرفته می شود، آن قدر که شاید دلت بلرزد و گریه کنی. شاکی و عصبانی از دست خودت تصمیم می گیری که چنین و چنان کنی و با خود عهد می بندی که تا قبولی در امتحان از پای ننشینی. اما کمی که می گذرد، سرد می شوی و فراموشی سراغت می آید، یا بدتر از آن این که تو به سراغ فراموشی می روی و یک کلاه سر خودت می گذاری تا زانو. این یعنی این که بار دوم هم در امتحان رد شدی، یعنی خراب کردی، ضایع شدی پیش وجدانت. پیش وجدان خودت که ضایع شدی، آبرویت که پیش خودت ریخت، غیرتت که در هم شکست، کم کم عادت می کنی به شکست های پیاپی بی ثمر و رد شدن در یک امتحان تکراری. گیر می کنی در روزمرگی مسخره ی سطح زندگی و زندگی سطحی. ثانیه ها، دقایق و ساعات زندگیت، مثل خودت پوچ و خالی می شوند و هر کاری که می کنی، لحظه ای پس از پایان، تبدیل به یک هیچ بی خاصیت می شود. به مرور تبدیل به یک بی غیرت تمام و کمال می شوی و دیگر کلاً بی خیال امتحان. بی خیال که شدی، دیگر راحت باش، بدان که مُردی.

 

"گرَم باز آمدی محبوب سیم اندام سنگین دل/ گُل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گِل"*

 

*سعدی

 پی نوشت: این ها همه به منزله ی هشداری است به خودم. اما می دانم تا وقتی که امتحانی هست، یعنی امید به قبولی و بهتر شدن همچنان باقی است.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

حیرانی اول: «حسرت»

 «بسم الله الرّحمن الرّحیم»

کاروان بار دگر عشق فشان آمد و رفت

از دل بی خبرم ماند نهان کآمد و رفت

عهد کردم ننهم تا گذرش چشم به هم

خواب بر دیده زد و ماه مهان آمد و رفت

گوش سنگین دلم هیچ نوایی نشنید

زین غریوی که به بیداری جان آمد و رفت

نگرفت این دل سرد و سیه ام هیچ ثمر

زآتش معرکه ی جان جهان کآمد و رفت

طالب مدعی آن می صافی بودم

قدحم ماند تهی، ساقی جان آمد و رفت

گفته بودم نرود ساده ز دستم این بار

فرصت مغتنمم، گنج گران آمد و رفت

در دلم حال خوشی نیست چو آن شب که در آن

اشکی از چشم ترم پرده دران آمد و رفت

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف