بهشت آتشین
يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۲۵ ق.ظ
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
دیری است که این دل ز غمت بیمار است
هر شب که رسد تا به سحر بیدار است
از سوز و گداز هر شب و هر شب دل
تن خسته و رنگ روی زرد و زار است
اشکم شود از چشم به هر لحظه روان
بغضی به گلو حلقهزده چون مار است
این قامت افراشتهی همچون سرو
از عشق چو بید، مجنونوار است
شیرینتر از این درد به جان نتوان داشت
از تیر غم تو چون دلم افگار است
گفتند ز کار دل شود عقل تباه
عقل است که بر دوش دلم چون بار است
در دایرهای مدام میگردد دل
یاد رخ تو چو نقطهی پرگار است
گویند که همره نشوند عادت و عشق
جز عادت ما که عاشقیّ یار است
حاصل نشود اگر وصالت ای دوست
هر لحظه و هر روز و شب من تار است
این آتش عشقی که بدان افتادم
گویی که بهشت است ولی از نار است
- ۹۱/۰۴/۲۵