«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
سرمه چند لحظه توی چشمهایم نگاه کرد اما چیزی نگفت. بعد دوباره راه افتاد بهطرف ته پارک. چند قدم که برداشت گفتم: «موسی گفت از چنار توی خونهش بهش سیب دادی، درسته؟»
ایستاد و بدون اینکه صورتش را برگرداند چند لحظه مکث کرد. بعد برگشت به طرفم و گفت: «اهمیتی داره؟»
گفتم: «منظورت چیه که اهمیتی داره؟ معلومه که اهمیت داره.»
زیر دیوار پل هوایی بودیم و صورتش را توی تاریکی خوب نمیدیدم. بهطرفم آمد و همینطور که جلو میامد تندتند حرف میزد. گفت: «احتمالاً برای تو و خیلیهای دیگه این چیزها به این دلیل اهمیت دارند چون عجیبند اما هانی، من به تو میگم اگه یه ذره فکر کنی، اگه یه ذره رو موضوع تمرکز کنی میبینی که این چیزها اصلاً عجیب نیستند. یعنی اگه هم عجیب باشند نسبت به چیزهایی که واقعاً عجیبند اصلاً اهمیتی ندارند. منظورم اینه اگه هر روز از درخت چنار، سیب بیرون بیاریم کمکم دیگه کسی تعجب نمیکنه. وقتی یه چیز رو مدام تکرار کنی دیگه نه جالبه نه عجیب. اما خود سیب و چنار چی؟»
حالا درست ایستاده بود چند سانتیمتری صورتم. آنقدر نزدیک شده بود که با اینکه هوا تاریک بود، میتوانستم تمام جزئیات صورتش را ببینم. سگی از دور چند بار پارس کرد و بعد ساکت شد. مراد گفت: «اگه یه ذره فکر کنی میبینی این که سیبی هست و چناری هست یا اون سنگ وسط آسفالت هست، خودشون عجیبترین چیزهای عالمند که میتونند بزرگترین نابغههای رو تا ابد گیج کنند. و البته گیج هم کردهند. منظورم اینه به جای فکر کردن به نسبت بین چیزها، به چیزها، به خود چیزها فکر کن. به بودن چیزها. من واقعاً نمیفهمم کسی که از بیرون اومدن سیبی از چناری شگفتزده میشه چهطور خود سیب و چنار مبهوتش نمیکنه؟!»1
***
با این دید، معجزات طبیعتهایی هستند که با آنها مأنوس نشدهای و علیتهایی که آنها را نشناختهای و طبیعت، معجزهای است که با آن آشنا شدهایم و انس گرفتهایم.2
_______________________________________________
1 مصطفی مستور، عشق و چیزهای دیگر، نشر چشمه، صص 61-60.
2 علی صفایی حائری، صراط، انتشارات لیلهالقدر، ص 45.