«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
کاروان بار دگر عشق فشان آمد و رفت
از دل بی خبرم ماند نهان کآمد و رفت
عهد کردم ننهم تا گذرش چشم به هم
خواب بر دیده زد و ماه مهان آمد و رفت
گوش سنگین دلم هیچ نوایی نشنید
زین غریوی که به بیداری جان آمد و رفت
نگرفت این دل سرد و سیه ام هیچ ثمر
زآتش معرکه ی جان جهان کآمد و رفت
طالب مدعی آن می صافی بودم
قدحم ماند تهی، ساقی جان آمد و رفت
گفته بودم نرود ساده ز دستم این بار
فرصت مغتنمم، گنج گران آمد و رفت
در دلم حال خوشی نیست چو آن شب که در آن
اشکی از چشم ترم پرده دران آمد و رفت