«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
با توام ماهیگیر، دیده از من برگیر
تور بردار از این چالهی مانداب و برو
برو تا دور، برو تا دریا
که در این جرعهی آبی که فرومانده به گودی، در راه
شاهماهی که تو هر دم به خیال
بینیاش رقصکنان
نگرفته است پناه
و نخفته است به بند انگشت، عمق این چالهی آب
هیچ دریاپری سیمین تن
که تو بینیش همه شب در خواب
آی مرد غواص
این تنک آب نه میدان تو است
نیست اندر دل من گوهر رخشنده و نابی که به رؤیا دیدی
و فرا چنگ نخواهی آورد، هیچ مرواریدی
زین مداوم به قفس کردن باد
زین خیال موهوم، زین فزاینده جنون عبث گوهر و دُر
دست بردار و برو
کاندرین سفرهی درویشی من
نیست هرگز صدفی، خواه خالی یا پر
شاهماهی و پری و صدف و گوهر را
میزبان نیست دلم
بختم ار یار بود ور نکند
لکه ابریش سیاه
امشب اما به دلم مهمان است
عکسی از روی درخشندهی ماه
و به فردا چو رسم
دلم از تابش خورشید درخشش گیرد
و از این آتش تنسوز و دلانگیز و عزیز
این تن رو به زوال، از میان برخیزد
سوی او پر گیرد
می روم رقصکنان، چرخزنان تا به فلک
اوج می گیرم مست، بی سر و پا، بی دست
و به روزی دیگر
شاید آیم به دگربار فرود
و اگر باز نمانم ز سفر
در هیاهو و خروش یک رود
بروم تا دریا
و بدان روز ندا خواهم داد:
با توام ماهیگیر، تور بردار و بیا
آی مرد غواص ...