من آدم وحشتناکی هستم. خواب هایم هم همین را می گویند. آنجا که فریبی نیست.
فقط نمی دانم من وحشتناک تر هستم یا خواب هایم. خدا کند که دومی باشد.
در پایانه ی کاراندیش شیراز نشسته ام تا زمان حرکت اتوبوس برسد. در چند جا میزهای بزرگ و کوچکی هست که روی آن ها با کتاب پوشیده شده است. از هر علفی، یک کنفی هست.
نگاهم قفل می شود روی دیوان حافظ که همسایه ی «اس ام اس های عاشقانه» شده است. چه تعبیرهایی می شود کرد برای این همجواری!
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
خدایا، از این روزهای بی دردی می ترسم.
«می گفت بی دردی بلای مردمان است
بی درد بودن بدترین درد زمان است»*
*نمی دانم از کیست، ولی ظاهراً در وصف شهید مرتضی آوینی سروده شده است.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
به قنوت که می رسم، دستان خالی ام را بالا می آورم و می گویم: «اللّهمّ عجّل ....»، که بی حیایی هایم شروع می کنند به عبور از پیش چشمانم. از شرم دعا را به سرعت تمام می خوانم، به خصوص «... من خیر انصاره و اعوانه ...».
خداوند نیاورد آن روزی را که بهترین یاری کنندگانت چون من باشند.
در حضیضم. مفاهیم را به بند کلمات نمی کشم و کلمات را به حال خود نمی آلایم.
به درمان قدیمی پناه می برم، چاره سکوت است.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
این روزهای بارانی عجب نعمتی است برای اشک های پنهان گریزان از رسوایی.
خدایا شاکریم که گهگاه زبانمان به شکر گویا است.