«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
فیالحال آنچه هست افکار و کلمات پراکنده است و آنچه نیست رشتهای است برای نظم و نسق بخشیدنشان. حداقل مثل حافظ معذور هم نیستم بابت رشتهی گسسته.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
فیالحال آنچه هست افکار و کلمات پراکنده است و آنچه نیست رشتهای است برای نظم و نسق بخشیدنشان. حداقل مثل حافظ معذور هم نیستم بابت رشتهی گسسته.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
دستفروش مترو از طرف دیگر واگن وارد میشود و با صدای بلند شروع میکند: «تو ماهی و من ماهی این برکهی کاشی، تو ماهی و من ماهی این برکهی کاشی». مسافری به او میگوید: «اندوه بزرگی است زمانی که نباشی». دستفروش جواب میدهد: «آه از نفس پاک تو و صبح نشابور». مسافر جهار جفت جوراب برمیدارد و یک اسکناس پنج هزار تومانی به دستفروش میدهد و میگوید: «از چشم تو و چشم تو و حجرهی فیروزتراشی». دستفروش دوباره راه میافتد و شروع میکند: «آآآ...آآآ...».
سرم را برمیگردانم، مسافر خسته با چشمان بسته و دهان باز روبهرویم به خواب رفته است. «پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار، فیروزه و الماس به آفاق بپاشی».
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
این تصاویر مربوط به کتابخانه یکی از بهترین مدارس متوسطه یکی از شهرهای بزرگ کشور است که احتمالاً با انگیزهی نمایش امکانات مدرسه در وبسایت آن به نمایش درآمدهاند. البته قفسههای عکسهای اول و چهارم دقیقاً مربوط به کتابخانه نیستند. اولی در یکی از دفاتر مدرسه مستقر است و چهارمی در یکی از راهروهای مدرسه احتمالاً بیشتر جنبهی زینتی دارد. آنقدر که در عکس سوم دیده میشود، حداقل بخش قابلتوجهی از کتابهای کتابخانه، همان کتابهای درسی هستند.
چه میشود که اینطور میشود و اینطور که میشود چه میشود؟
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
به صورت اتفاقی متوجه شدم که تقریباً متن تمام مطالبی که از وبلاگ قبلی با استفاده از امکان مهاجرت به این وبلاگ منتقل کردهام در «ادامه مطلب» قرار گرفته است و اتفاقاً برای هیچیک از مطالب قدیمی هم «ادامه مطلب» نمایش داده نمیشود. در حین برطرف کردن این مشکل و انجام یک دستهبندی موضوعی نه چندان جدی، نگاهی هم به مطالب میانداختم. نوشتههای قدیمی هم تعریفی نداشتند، اما در سیر نوشتهها دیدم من امروز از من دیروز خیلی قدکوتاهتر است. وقتی میخواهیم برخی چیزها را در ذهنمان کمرنگ کنیم و به فراموشی بسپاریم، مرور نوشتههایمان گاهی میتواند مروری روشنتر بر خود واقعیمان باشد. بد نیست گاهی تورقی کنیم بر خودمان، هر چند داستانمان تلخ باشد.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
قلم به دست میشوم، غزل فرار میکند
واژه به واژه رخ نهان پشت غبار میکند
قلم به صفحه راندهام، سپاه واژه از پیاش
به بند وزن و قافیه مرا مهار میکند
کمان شعر چون کشم، لرزه به دستم افکند
به حیرت و گمان و شک مرا دچار میکند
فصل بهار چون که دل، هوای شعر تر کند
همچو خزان، شعر مرا زرد و نزار میکند
نسیم مهر چون وزد، شعر خزان هوس کنم
شعر شکوفه سر دهد، میل بهار میکند
چو از نگار دم زنم، چهره به من دژم کند
گمانم این ستیزهجو حسد به یار میکند
نخواهمش بخواندم، بخوانمش ابا کند
هزار و یک فسونگری بر این مدار میکند
دور جهان بجویمش، روی ز من نهان کند
شهر به شهر و کو به کو ترک دیار میکند
نفسزنان دواندوان کشد مرا به هر طرف
برای چند مصرعی، ببین چه کار میکند
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
(Test statistical homogeneity ...)
قیییییژژژژژ ...
بااازی، شااادی با سیبیلااای بااادی. با دو تومن دل بچتو شاد کن. فقط با دو تومن.
قیییییژژژژژ ...
(تو اصلاٌ مگه خودت چند سالته؟ بیشتر از یازده یا دوازده؟ کی دل تو رو شاد میکنه؟ با چی؟ با چهقدر؟ من چی کار میکنم؟)
قیییییژژژ ...
بااازی، شااادی ...«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
طبق معمول شب را تا صبح بیدار ماندم، مشغول به چند مقاله. قرار هفتگی، ساعت دو بعدازظهر است، اما تصمیم میگیرم چند ساعت زودتر بروم که اگر کار خاصی پیش آمد، وقت کافی داشته باشم. لباسها را اتو میزنم و در حال آماده شدن هستم. به آشپزخانه که میروم از پشت ماشین لباسشویی صدایی میآید مثل صدای پاشیدن آب. از روی ماشین خم میشوم و نگاه میکنم، چیزی معلوم نیست. چراغ قوه را میآورم. آن پایین، کف زمین آب جمع شده است. ظاهراً شیلنگ پوسیده است و نشتی دارد. شیر ورودی آب ماشین را میبندم تا بعد از برگشتن فکری به حالش بکنم. آب قطع نمیشود. کمی به چپ و راست، اما فایدهای ندارد. شیر خراب است. انبردست هم مؤثر نمیافتد. کسی در خانه نیست، باید شیر فلکهی اصلی را ببندم تا بروم و برگردم و بعد کاری بکنم. شیر فلکه جای بدی است، اما وسایل را جابهجا میکنم و شیر را میبندم. آب قطع نمیشود. شیر آب آشپزخانه را باز میکنم. فشار آب کم شده است، اما آب قطع نشده است. دوباره با شیر فلکهی اصلی کلنجار میروم. فایدهای ندارد، این هم خراب است. چارهای نیست و وقت هم. شیر دستشویی را باز میگذارم تا نشت قطع شود و خودم میروم دنبال خرید شیلنگ. شیلنگ نو را میخرم. جای ماشین لباسشویی طوری است که کامل بیرون آوردنش، مستلزم جابهجایی اجاق گاز هم هست و الان امکانش نیست. ناچار از روی ماشین خم میشوم تا آن پایین و هر جوری هست، شیلنگ را میبندم. اما آببندی کافی نیست و چکه میکند. دوباره باز میکنم، تفلونپیچی مجدد و بستن و انبردست و ... . نشتی قطع میشود و آبی از شیلنگ نمیچکد، از سر و روی من اما فراوان. سر و صورتم را میشویم و لباسها را عوض میکنم و راه میافتم. در مسیر کمی هم با اسنوبورد مستضعفین* سرگرم میشوم. حدود ساعت دو بعدازظهر به دانشگاه میرسم.
از درب اصلی دانشگاه تا دانشکده تقریباً کسی در مسیر نیست، آنطرف اما در استخر هیاهویی است. استاد اولم هست، اما استاد دوم که برنامهی جلسهی امروز را گذاشته بود، نیامده است. گفته جلسهای پیش آمده که پیشبینی نشده بوده است. استاد داور که ده روز پیش فایل و پرینت را گرفته بود تا در هفتهی گذشته بخواند، نیامده است. ظاهراً در سفر است. استاد داور دیگر که همان ده روز پیش متن را تحویل گرفته بود و گفته بود بعد از تعطیلات بیا و نظرات را بگیر، هنوز خواندن را تمام نکرده است، میگوید دو سه روز دیگر. ساعتی با استاد اول صحبت میکنیم و برمیگردم. هوا گرم است و استخر همچنان پرهیاهو.
_____________________________________________________________________
*این را امتحان کردهاید؟ میتواند در حکم اسنوبورد مستضعفین باشد.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
امروز دم سحر، صدای اذان که بلند شد، دلم عجیب هوای رمضان کرد. رمضان فرصت زندگی خالص است، اگر قدر بدانم.