من عین الف نه، مثل دالم

۸۸ مطلب با موضوع «خودنویسی و بیخودنویسی» ثبت شده است

مهاجرت

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

نوشته‌های آن وبلاگ قبلی را هم آوردم اینجا. نمی‌دانم کار خوبی کردم یا نه؟ قبلاً نظرم این بود که فقط چندتاشان را بیاورم. چندتایی که شاید کمی ... . فکر نمی‌کنم که خواندن یا نخواندن هیچ کدامشان خیلی ... .

بگذریم، کلاً نمی‌دانم. در هر حال باید بگویم که نرم افزار مهاجرت سیستم وبلاگ بیان، چیز کارآمدی است. در مجموع هم به نظرم این سیستم همه چیزش نسبت به آن سیستم قبلی تر و تمیزتر است. ‌فقط نکته‌ای که هست حس و حال نوشتن است که خیلی نیست و شاید هم همان سؤال‌های قدیمی که هر از چند گاهی بازمی‌گردند: «چرا بنویسم؟ نوشتن و ننوشتنش چه فرقی دارد؟ نوشتنش بهتر است یا ننوشتنش؟ ...».

آن «بسم الله» را می‌بینی آن بالا؟ در مطلب بعد شاید در مورد آن بنویسم.

محتاج دعای خیرتان هستم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

حرفی نیست

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

گاهی پیش می‌آید که آدم حرف دارد، احتمالاً زیاد، ولی چیزی به زبان نمی‌آورد یا اصلاً حرف‌ها خودشان به زبان نمی‌آیند. این‌طور که می‌شود، آدم ممکن است حال ناخوشایندی داشته باشد، شاید هم نه. امّا بعضی اوقات هم هست که آدم اصلاً حرفی برای گفتن ندارد. گاهی این از آن بدتر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

دوستی عمیق

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

چیزی که خیلی مهم‌تر از طول دوستیه، عمق دوستیه. ممکنه اینا گاهی با هم ارتباط مستقیم هم داشته باشن، اما همیشه نه. آدم گاهی فقط با یک برخورد با کسی، برای سال‌ها و شاید برای همیشه با اون فرد احساس دوستی عمیقی می‌کنه (منظورم عاشق شدن با یه نگاه و این حرفا نیست) و گاهی علی رغم ارتباط دوستانه طولانی با فرد دیگری، هیچ وقت ارتباط عمیقی با اون فرد برقرار نمی‌کنه. می‌دونی چی می‌گم؟ آدمه هم اگه نزدیک نباشه، بازم احساسه هست. بعد ده سالم که ببینیش، بازم واقعاً خوشحال می‌شی و چه‌قدر می‌تونی باهاش حرف بزنی. حتی هیچ حرفی، از نوع گفتنی هم که نباشه، بازم حضور اون آدم لذّت بخشه.

دوستی‌های عمیقتون الهی، پایدار و بسیار!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

صدای سکوت، آهنگ برف (برف نوشت)

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

امروز برای کاری بیرون رفتم. برف می بارید و هوا خوب و دلنشین بود، برعکس بعضی آدم ها. نیازی به شال و کلاه نبود و شاید حتی همان لباس رو (کاپشن) هم کمی زیاده روی بود البته نسبت به سرمای هوا، نه نسبت به دلنگرانی مادر. برف زیبا و دلنشین است، که در آن وحدتی هست و وحدت بخشی که چشم را خیره می کند و دل را آرام؛ زمین سپید، بام ها سپید، آسمان سپید. خردسال که بودم، وقتی که برف روی زمین می نشست، دوست نداشتم کسی روی آن قدم بگذارد که مبادا آن یکپارچگی و همگونی زیبا و بی غش خدشه دار شود یا به گل آلودگی ته کفشی منقص شود. ناگزیر اگر باید قدم روی برف می گذاشتم، سعی می کردم پا در جای پاهای از پیش مانده بگذارم که یکدستی برف کم تر دچار نقصان شود. البته وقتی که دیگر آن همگونی از بین می رفت، ابایی نبود از پای گذاشتن روی برف های تازه، که لذتی هم داشت صدای گام نهادن بر آن ها، به خصوص در سکوت خلوت یک کوچه ی کم رفت و آمد.

راه رفتن زیر بارش برف (و احتمالاً روی برف) خوب است، این قدر که حتی آدمی را که برای انجام کارهای عقب مانده اش عجله دارد وسوسه می کند به ساعتی بیش تر قدم زدن، راهی طولانی تر را رفتن و یا حداقل آهسته و بی خیال تر گام برداشتن. اگر کسی هم باشد که همراهی ات کند خوب است. البته قدم زدن در تنهایی و سکوت حال خودش را دارد که آدم حاضر نیست آن را با هر همراهی عوض کند و گاهی با هیچ همراهی. احتمالاً تجربه ی دلنشینی خواهد بود اگر کسی باشد که بشود ساعتی زیر بارش برف با او قدم زد، اما در سکوت، بدون حرف و کلام، فقط صدای سکوت و صدای برف و بخار بازدمی گرم. نه کسی که انگار نیست، اتفاقاً کسی که بودنش را حس کنی، بدون این که سخنی بگوید. احساس کنی بودن خالصش را بدون هیچ ضمیمه ای، بودن محض و مطلق، پررنگ و گرم، یکددست و بی پیرایه و خالی از خلل. مثل آن دانه برف شش رأس خوشگلی که امروز ناگهان روی آستین من نشست و با من بود و من با او، بدون این که او چیزی بگوید یا من. محو بودنش بودم، آن قدر که نفهمیدم با هم بودنمان چه قدر طول کشید، ده دقیقه، یک ربع یا بیش تر؟ (باورت می شود یک دانه ی برف این قدر با آدم بماند؟) و بودنش برایم مهم بود، بودن همان دانه ی برف، نه هر دانه ی برفی. اما ناگهان رفت، آن چنان که ناگهان آمده بود و از رفتنش هم دل تنگ نشد. رفت چون باید می رفت که آب در رفتن و شدن همیشگی است، در تحول دائم، در عمل بی وقفه و خستگی ناپذیر به تکلیف و وظیفه، در چرخه ی عشقی پایان ناپذیر، گاه به صورت قطره ی باران، گاهی به شکل دانه ی برف و ساعتی به صورت حجمی از بخار.

در راه بازگشت از کوچه ای گذشتم که پر ازسکوت بود و وحدت، و من محو سکوت، وحدت، زیبایی و غرق لذت. صدای آهنگی سکوت را شکست. پخش موسیقی تلفن همراه نوجوانی بود که به مدرسه می رفت و شاید او از آن موسیقی در آن لحظه همان قدر لذت می برد که من از سکوت. پس جای گله و شکایت و تلخکامی نبود. آهنگ و آواز ملایمی بود که شاید از نظر او با آن فضا سازگار بود. هر چند ملایم تر از سکوت نبود. کمی جلوتر صدای آب برف و باران جاری در جوب، دقیقه ای پایم را سست کرد و وسوسه ی ماندن را استوار. کمی ماندم و بعد قدم های آخر تا خانه. به درب خانه که رسیدم باز ماندم به گوش کردن صدای نشستن دانه های برف در کنار هم، این صدا چه قدر با آهنگ سکوت نزدیک و سازگار است. «فتبارک الله احسن الخالقین.»

 

پی نوشت:

خدایا تو را سپاس به خاطر وحدت، برای سکوت، برای زیبایی، برای موسیقی دانه های برف، به خاطر آن دانه ی برفی که بودنش روزم را زیبا کرد و به خاطر تمام دانه های برفی که لحظات بندگانت را زیبا می کنند.

خدایا ما را ببخشای به خاطر قدر ناشناسی و ناسپاسی! خدا را ما را بیامرز به خاطر کوتاهی در وظایف و یاری کن برای کمک به بندگانی که در این زمان تکلیف و توفیق کمک به آن ها را به ما عطا کرده ای.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

از رؤیای زندگی تا زندگی رؤیایی

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

گاهی برای این که آدم زودتر برود دنبال کار و زندگی اش شاید بهتر باشد به نوعی خودش را قانع کند که واقعیت با رؤیایش، با خیالی که در سر می پرورد، با آنچه که او دوست دارد، متفاوت است، خیلی متفاوت.

فقط بهتر است که یک توجیه یا بهانه ی خوب هم کنار بگذارد برای روز مبادا. کار روزگار است دیگر، اعتباری ندارد، یک وقت دیدی چند سال بعد فهمیدی که واقعیت همان خیال شیرینی بود که در سر داشتی و دلت با آن خوش بود. آن وقت ممکن است فهمیدن چنین چیزی عجیب باعث درد سر و ناخوشی دلت شود.

 

پی نوشت: اگر به رؤیایت ایمان داری، آن را زندگی کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

حلال کن

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

خوب که نگاه می کنم، می بینم دنیا به شکایت از من مستحق تر است تا من به شکایت از او.

دنیا، حلال کن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

خوشا به حال آنان که همیشه مرگ را می چشند

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

کوچک تر که بودم، شاید از سال های دبستان، گاهی، بیش تر آخر شب ها، به مرگ فکر می کردم؛ مرگ خودم و اطرافیانم. از فکر کردن به مرگ نزدیکان دلم می گرفت و گاهی بغضی در گلویم می نشست و شاید اشکی در چشمم. در مرگ خودم اما چیز چندان ناراحت کننده ای نبود، به جز این که اگر زمانش نسبتاً غیرمعمول باشد ممکن است برای خانواده ام خیلی سخت باشد. تقریباً نگرانی دیگری نداشتم.

حالا هم هنوز گاهی به مرگ فکر می کنم، شاید بیش تر از پیش. اعتراف می کنم که هنوز هم وقتی به نبودن نزدیکانم (در کنار خودم) فکر می کنم، دلم می گیرد. اما مرگ حق است و همه آن را خواهیم چشید، از گرفتگی دل من باکی نیست، آرزویم این است که مرگ برای آنان که دوستشان دارم تجربه ای شیرین و دلنشین باشد.

فکر کردن به مرگ خودم اما، حالا کمی با گذشته متفاوت است. حالا فکری است که با ترس و اشتیاق همراه است. حالا در مرگ جذابیتی هست که به ندرت در تجربه های دیگر یافت می شود و جالب این است که شاید همان چیزی که موجب جذابیت مرگ می شود، سبب ترس از آن هم می شود.

مرگ با حقیقت گره خورده است. چگونه می شود جذابیت غوطه ور شدن در دریای حقیقت خالص را انکار کرد و چه طور می شود به ترس از تفاوت حقیقت ناب با آنچه که ما بدان عمل کردیم اذعان نکرد؟

تلخی و شیرینی مرگ هر دو از جنس حقیقت است، تا حقیقت برای ما چگونه باشد؟

خوشا به حال آنان که می میرند، پیش از آن که بمیرند. خوشا به حال آنان که حقیقت را می چشند پیش از آن که ... . خوشا به حال آنان که همیشه مرگ را می چشند.

 

پی نوشت: اگر دیر بجنبیم، شهد شیرین حقیقت در دهانمان از از زهر جگرسوز تلخ تر خواهد بود. آنچه را می چشیم که خود فرستاده ایم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

بریده باد پای این چنین قلمی

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

دیروز باز قلم سرکشی می کرد.

قلم است دیگر، گاهی ناخودآگاه رم می کند و بر صفحه ی کاغذ سخت می تازد. حرف های گنده تر از دهنش می زند. دست خودش نیست، کار دست است و کار دست اگر خواست نفس باشد و آن هم از نوع هوس های پست، پس باید افسارش را گرفت و کشید، سفت و محکم.

از عشق گفتن و از عشق نوشتن، نه کار هر زبانی است و نه هر قلمی. قلم ناپاک ذهن های بیمار را با عشق چه کار. از دهان قلمی که از عشق می نویسد باید خون بتراود، خون دلی که قرار و اختیار را از صاحب قلم ربوده است.

اگر ریا زشت است و حرام است و گناه، کدام ریا زشت تر و گناه آلوده تر از تظاهر به عشق؟ حرمت کدام ریا از این بالاتر است و قداست کدام فعل از عشق والاتر؟

بریده باد پای قلمی که دامنش آلوده به چنین گناهی است.

پس افسارش را کشیدم، سخت!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

در دیزی و حیای من

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

خدایا این قدر که از این و آن، از هر کس و ناکس از بندگانت خجالت می کشم، اگر از تو هم خجالت می کشیدم، شاید آدم می شدم. این که تو ستّار العیوب و علّام الغیوبی درست، ولی بی شرمی هم حدی دارد. حکایت من، داستان در دیزی و حیای گربه است.

البته من از همه ی گربه های زبان بسته عذرخواهی می کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

دوراهی میان خیارهای بی سر و ته و ساغر زرین

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

 به نظرم می آید که قبلاً خیارها خوشمزه تر بودند، اما تهشان هم تلخ تر بود. برای همین به ندرت کسی ته خیار را می خورد، معمولاً به ته نمی رسید. نمی دانم، شاید اثر گلخانه و کود شیمیایی است که حالا خیارها دیگر آن مزه و بوی گذشته را ندارند، مزه ی سر و تهشان فرقی ندارد، بی سر و ته و بی خاصیت شده اند انگار. حالا دیگر خیلی ها ته خیارها را هم می خورند و تمامش می کنند یا اگر نمی خورند هم از روی عادت است، نه به خاطر تلخی اش.

 دوستی ها البته هنوز این طور نشده اند.

 خدایا، دوستی هایمان را شیرین و پایدار گردان. خدایا، اگر دوستی هایمان بر خشنودی تو استوار باشند و جدایی هایمان به خاطر رضای تو باشند، هیچ تلخی نخواهد توانست شیرین کامیمان را منقص کند. خدایا، این چنین باشیم!

«یک جرعه از این ساغر کار تو کند چون زر / جانم به فدا بادا این ساغر زرین را»*

 

*مولوی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف