«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

کوچک تر که بودم، شاید از سال های دبستان، گاهی، بیش تر آخر شب ها، به مرگ فکر می کردم؛ مرگ خودم و اطرافیانم. از فکر کردن به مرگ نزدیکان دلم می گرفت و گاهی بغضی در گلویم می نشست و شاید اشکی در چشمم. در مرگ خودم اما چیز چندان ناراحت کننده ای نبود، به جز این که اگر زمانش نسبتاً غیرمعمول باشد ممکن است برای خانواده ام خیلی سخت باشد. تقریباً نگرانی دیگری نداشتم.

حالا هم هنوز گاهی به مرگ فکر می کنم، شاید بیش تر از پیش. اعتراف می کنم که هنوز هم وقتی به نبودن نزدیکانم (در کنار خودم) فکر می کنم، دلم می گیرد. اما مرگ حق است و همه آن را خواهیم چشید، از گرفتگی دل من باکی نیست، آرزویم این است که مرگ برای آنان که دوستشان دارم تجربه ای شیرین و دلنشین باشد.

فکر کردن به مرگ خودم اما، حالا کمی با گذشته متفاوت است. حالا فکری است که با ترس و اشتیاق همراه است. حالا در مرگ جذابیتی هست که به ندرت در تجربه های دیگر یافت می شود و جالب این است که شاید همان چیزی که موجب جذابیت مرگ می شود، سبب ترس از آن هم می شود.

مرگ با حقیقت گره خورده است. چگونه می شود جذابیت غوطه ور شدن در دریای حقیقت خالص را انکار کرد و چه طور می شود به ترس از تفاوت حقیقت ناب با آنچه که ما بدان عمل کردیم اذعان نکرد؟

تلخی و شیرینی مرگ هر دو از جنس حقیقت است، تا حقیقت برای ما چگونه باشد؟

خوشا به حال آنان که می میرند، پیش از آن که بمیرند. خوشا به حال آنان که حقیقت را می چشند پیش از آن که ... . خوشا به حال آنان که همیشه مرگ را می چشند.

 

پی نوشت: اگر دیر بجنبیم، شهد شیرین حقیقت در دهانمان از از زهر جگرسوز تلخ تر خواهد بود. آنچه را می چشیم که خود فرستاده ایم.