«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

سلام به همه‌ی دوستان گرامی

میلاد مسعود حضرت ولی‌عصر (عج) را تبریک عرض می‌کنم و از خداوند متعال برای همه‌ی دوستان رهروی استوار در مسیر انتظار و ظهور را خواهانم.

این مطلب به‌دعوت نگارنده‌ی محترم وبلاگ «دارالمجانین» و در چارچوب بازی وبلاگی «نامه‌ای به ...» که توسط «آقاگل» گرامی راه‌اندازی شده است، نوشته شده است.

پوزش می‌طلبم بابت تأخیر بسیار، و طولانی بودن و کم‌مایگی آن‌چه نوشته‌ام. من به‌دلیل تأخیر زیاد در نوشتن این مطلب و گذشت زمان قابل‌توجه از آغاز پویش، به‌طور مشخص از کسی دعوت نمی‌کنم. اما از هر یک از دوستان خواننده‌ی این مطلب که مایل هستند دعوت می‌کنم در این بازی شرکت کنند.

_______________________________________________________________

سلام جک

خوبی؟ اوضاع و احوالت روبه‌راه است؟ مادر مهربانت چه‌طور است؟ مرغ تخم‌طلا هنوز برایت تخم می‌گذارد؟ چنگ جادویی‌ات هنوز کوک است؟

ببخشید، فکر کنم مؤدبانه و درستش این است که من اول خودم را معرفی کنم و به‌قول ما ایرانی‌ها «چای‌نخورده فامیل نشوم». چون من که مثل تو سلبریتی و بچه‌معروف نیستم. تو را خیلی از بچه‌های دیروز و امروز دنیا می‌شناسند و احتمالاً بچه‌های فردا نیز خواهند شناخت. حالا یا داستانت را برایشان تعریف کرده‌اند یا خودشان خوانده‌اند یا یکی از این فیلم و کارتون‌هایی که از ماجرای هیجان‌انگیز تو ساخته‌اند را دیده‌اند. اما اصلاً نام و نشان من به چه درد تو می‌خورد. همین‌قدر بگویم که یکی از همان بچه‌های معمولی دیروز هستم که گهگاه به دنیای قصه‌ها هم سرک می‌کشم و گاهی هم این قصه‌ها هستند که به زندگی من و امثال من سرک می‌کشند. این درست است که ممکن است آدم‌ها درباره‌ی خوب و بد بودن قصه‌های مختلف هم‌عقیده نباشند، اما به گمانم بیشتر آدم‌ها موافق باشند که دنیای بدون قصه، چیزی کم دارد. قصه‌ی تو هم از آن قصه‌هایی است که مرزها را درنوردیده و شهره‌ی آفاق شده است. ظاهراً اولین نسخه‌های مکتوب داستانت مربوط به اوایل قرن نوزدهم در انگلستان است اما حکایات شفاهی از داستان تو گویا خیلی پیش از آن هم از زبان بعضی مردم نقل می‌شده است. الان هم که دیگر ده مدل فیلم و کارتون از روی داستان تو ساخته‌اند.

حالا زیاد دردسرت ندهم. واقعیت ماجرا این است که دوستان وبلاگ‌نویس یک پویش راه انداخته‌اند که به یک دوست خیالی که حالا مثلاً می‌تواند هم یک شخصیت داستانی یا کارتونی یا ... باشد، یک نامه بنویسیم. لطف کرده‌اند و از من هم دعوت کرده‌اند. من هم تصمیم گرفتم، این نامه را برای تو بنویسم.

شاید بپرسی حالا چرا تو را انتخاب کردم. خوب، راستش این است که چند وقت پیش چند نکته در مورد ماجرای تو ذهنم را مشغول کرده بود که برایم بسیار آموزنده بود. گفتم با این نامه شاید هم بتوانم بابت این درس‌های ارزشمند از تو تشکر کنم و هم با پرسیدن چند سؤال بیشتر از روش و منش عالی تو بیاموزم.

سؤالم این است که وقتی شیر گاوتان خشک شد و مادرت تو را فرستاد که گاو را ببری و بفروشی، چه‌طور قانع شدی که گاو را با چند لوبیا عوض کنی؟ یارو گفت لوبیاها سحرآمیز است و تو هم مثل ببوگلابی‌ها قبول کردی؟ به‌گمانم، اگر کسی مغزی حتی به اندازه‌ی همان لوبیاها داشته باشد، به این راحتی چنین معامله‌ای را قبول نمی‌کند. مرد حسابی، همان گاو پیر را می‌دادی قصابی، حداقل چند کیلو گوشت دستت را می‌گرفت. حالا بر فرض گوشتش خیلی خوب نبود، از دو سه تا لوبیا که شکم‌سیرکن‌تر بود. اصلاً گیریم تو می‌دانستی که لوبیاها واقعاً سحرآمیز هستند و فردا سر به فلک می‌کشند، می‌خواستی بروی آن بالا چه شکری بخوری؟ نکند از اول خبر داشتی آن بالا خبرهایی هست و ما را هالو گیر آوردی و برایمان قصه سرهم کردی؟ انصافاً انگلیسی‌ها این‌طور معامله می‌کنند؟ بی‌خیال، عذرخواهی می‌کنم، اصلاً حواسم نبود که قصه و افسانه است برای سرگرمی بچه‌ها.

بسیار خوب، اما من از این‌جای داستان آموختم که برخلاف «برو کار می‌کن مگو چیست کار» و ادعای آن نامزد انتخابات ریاست جمهوری ما که می‌گفت: «با فراخنای نمی‌توان به پیشرفت و موفقیت رسید»، اتفاقاً می‌شود و خوب هم می‌شود. فقط باید این‌کاره باشی.

خوب، صبح روز بعد که بلند شدی، دیدی از آن‌جا که لوبیاها افتاده بودند، درخت تناوری سر به آسمان گذاشته و بالای ابرها رفته است. تو هم در حالی که دیشب هم شام نخورده بودی، با شکم گرسنه، درخت را گرفتی و مثل چی رفتی بالا تا رسیدی بالای ابرها. آن‌جا هم یک کاخ بزرگ دیدی که خانه‌ی یک غول بدجنس بود و تو رفتی آن‌جا و احتمالاً شکمی از عزا درآوردی. بعد هم یک کیسه سکه‌ی طلا یا یک تخم‌مرغ طلا برداشتی و زدی به چاک. بعد که آمدی پایین و از آن دستاوردهای گران‌قیمتت رونمایی کردی، مادر مهربانت اشک در چشمانش حلقه زد و تو را غرق بوسه کرد و به پسر سارقش بسیار افتخار کرد. اما تو بلندهمت‌تر از این حرف‌ها بودی که به همین غنایم قانع شوی. لذا دوباره رفتی و این بار آش را با جاش آوردی. یعنی خود مرغ تخم‌طلا را که اصل جنس بود زدی زیر بغلت و از چنگ جادویی هم که غول بی‌رحم بی‌مروت از صدای آن لذت می‌برد و با آن به خواب می‌رفت و شاید مرغ هم با صدای آن تخم می‌گذاشت، نگذشتی. هر چه داشت و نداشت در گونی کردی و از درخت سر خوردی و آمدی پایین. بعد هم که غول بد گنده داشت دنبالت می‌آمد تا تو را یا اموال مسروقه‌اش را بگیرد، با تبر زدی درخت را قطع کردی تا غول خبیث بی‌رحم به زمین گرم بخورد و به درک واصل شود و درس عبرتی شود برای همه‌ی غول‌های بوگندوی نابکار. پس از آن هم با اموال دزدی خوشبخت شدی و با خوبی و خوشی با مادر مهربانت زندگی کردی. البته در بعضی از روایت‌ها هم تو این عملیات شجاعانه، هوشمندانه و قهرمانانه را در یک نوبت و در برخی دیگر در سه نوبت به انجام رسانده‌ای. اما به‌هرحال در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمی‌کند.

درست است که ممکن است اسم کار را تو را دزدی بگذارند و یا اصلاً‌ دزدی هم باشد، اما این یکی دزدی خوب و شرفتمندانه و قهرمانانه است، چون آن غول، گنده و بدبو و زشت بود و لیاقت داشتن آن چیزها را نداشت. تازه همان‌طور که بعداً خودت برای بقیه تعریف کردی، وقتی به خانه‌اش رفته بودی، می‌گفت بوی آدمی‌زاد انگلیسی می‌آید و احتمالاً آن خبیث کریه‌المنظر قصد داشته است که تو را پیدا کند و بخورد. پس کار خوبی کردی که آن چیزهای ارزشمند را برای خودت برداشتی و بعد هم غول وحشی ترسناک را کشتی.

به‌گمانم همین حرکت افسانه‌ای و فوق‌العاده‌ی تو الگویی برای جک‌ها و جانورهای دیگر شد که به اقصی نقاط دنیا سرک بکشند و غول‌های سیاه و سرخ و زرد و ... را که وحشی و زشت و ترسناک بودند بکشند و آن‌چه را که آن‌ها لیاقتش را نداشتند و نمی‌توانستند از آن درست استفاده کنند با خود ببرند. حالا آن چیزها می‌خواست طلا و نقره و سنگ‌های قیمتی باشد یا چیزهای دیگر. جک‌ها آن‌قدر از تو الگو گرفتند و پیش رفتند که خاک خانه‌ی غول‌ها را به توبره کشیدند و حتی خود غول‌ها را به بند بردگی؛ کاری که تو هم نتوانسته بودی بکنی. حتی گاهی به‌‌جای بردن مرغ و چنگ، خود خانه و سرزمین غول‌ها را گرفتند و آن‌چه در آن بود از معادن و ذخایر ارزشمند بیرون کشیدند و به دهان غول‌ها افسار زدند. البته که حق داشتند، چون غول‌ها بد و زشت و آدم‌خور بودند. غول‌ها حقشان بود در زنجیر باشند.

بعدها قصه‌هایی از رفتنشان به سرزمین غول‌ها تعریف کردند و در آن از شجاعت و قهرمانی خود در مبارزه با غول‌ها گفتند و نوشتند. البته به‌مرور قصه‌ها لطیف‌تر و خوش‌آب‌ورنگ‌تر شد و صدای چنگ خواب‌آورتر و البته زنجیرها نامرئی‌تر. حتی بچه‌های غول‌ها هم پای آن قصه‌ها نشستند و دل‌بسته‌ی آن‌ها شدند. اما هنوز گاهی در کنار نوای هوش‌ربای چنگ جادویی صدای زنجیرها هم از گوشه‌گوشه‌ی دنیا شنیده می‌شود، صدای زنجیرهایی نه بسته به دست و پا، که به دل‌ها.

راستی، اول خواستم نامه را انگلیسی بنویسم. این‌طور شروع کردم: «Hi Jack». بعد دیدم ممکن است بد خوانده شود و با کلمه‌ی «hijack» اشتباه شود. اما چه حسن تصادفی، اتفاقاً همین چند وقت پیش چند تا از جک و جانورهای مثل خودت یک نفتکش را hijack کرده بودند، اما خوب دیگر تیرشان بدجوری به سنگ خورد.

در هر حال، به‌خاطر این همه پند و پیام اخلاقی که به ما آموختی از تو سپاسگزارم. پیرمرد لوبیافروش را هم اگر دیدی روی ماهش را ببوس که این‌قدر سبب خیر شد.

زیاده عرضی نیست. نوای دلنشین چنگت جاری، تخم‌مرغ‌های طلایت باقی و لوبیاهایت پربار!