«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

مرگ، این سؤال پرکشش، این معمای جذاب، این اتفاق گاه مبهم و ترسناک و این قطعی ترین حادثه ی زندگی، چرا گاهی این قدر مغفول می ماند؟ شاید کسی باشد که در زندگی اش یک بار هم سرما نخورده باشد، اما آیا انسانی هست که نمیرد؟ زندگی هر انسانی هر قدر کوتاه یا بلند باشد بالاخره جایی به مرگ می رسد. او به ما می رسد یا ما به او نمی دانم، شاید اصلاً اهمیتی هم نداشته باشد، اما جایی به هم می رسیم. مرگ در مقابل زندگی نیست، بخشی از آن است، پیوسته به آن است و مهم تر از همه شاید این باشد که نگرش ما نسبت به مرگ است که زندگی را برای ما معنا می کند، حداقل بخش قابل توجهی از آن را و روش زندگی ما را تعیین می کند.

از مرگ سخن نمی گوییم، شاید چون از آن می ترسیم. اگر کسی باور دارد که پس از مرگ نیستی است که دیگر ترسی برایش وجود ندارد و اصلاً بودن و نبودنش، زنده و مرده بودنش تفاوتی ندارد. اما اگر کسی مرگ را پایان نمی پندارد، تکلیف چیست؟ اگر آگاهی از آنچه پس از مرگ روی می دهد وجود دارد و دانایی از راهی که باید رفت، چه چیز انسان را از راه باز می دارد و چه چیز ترس بر جانش می افکند؟

آیا «یقین» گمشده ی این معماست؟

 

پی نوشت: الهی! یقین.