«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

امروز برای کاری بیرون رفتم. برف می بارید و هوا خوب و دلنشین بود، برعکس بعضی آدم ها. نیازی به شال و کلاه نبود و شاید حتی همان لباس رو (کاپشن) هم کمی زیاده روی بود البته نسبت به سرمای هوا، نه نسبت به دلنگرانی مادر. برف زیبا و دلنشین است، که در آن وحدتی هست و وحدت بخشی که چشم را خیره می کند و دل را آرام؛ زمین سپید، بام ها سپید، آسمان سپید. خردسال که بودم، وقتی که برف روی زمین می نشست، دوست نداشتم کسی روی آن قدم بگذارد که مبادا آن یکپارچگی و همگونی زیبا و بی غش خدشه دار شود یا به گل آلودگی ته کفشی منقص شود. ناگزیر اگر باید قدم روی برف می گذاشتم، سعی می کردم پا در جای پاهای از پیش مانده بگذارم که یکدستی برف کم تر دچار نقصان شود. البته وقتی که دیگر آن همگونی از بین می رفت، ابایی نبود از پای گذاشتن روی برف های تازه، که لذتی هم داشت صدای گام نهادن بر آن ها، به خصوص در سکوت خلوت یک کوچه ی کم رفت و آمد.

راه رفتن زیر بارش برف (و احتمالاً روی برف) خوب است، این قدر که حتی آدمی را که برای انجام کارهای عقب مانده اش عجله دارد وسوسه می کند به ساعتی بیش تر قدم زدن، راهی طولانی تر را رفتن و یا حداقل آهسته و بی خیال تر گام برداشتن. اگر کسی هم باشد که همراهی ات کند خوب است. البته قدم زدن در تنهایی و سکوت حال خودش را دارد که آدم حاضر نیست آن را با هر همراهی عوض کند و گاهی با هیچ همراهی. احتمالاً تجربه ی دلنشینی خواهد بود اگر کسی باشد که بشود ساعتی زیر بارش برف با او قدم زد، اما در سکوت، بدون حرف و کلام، فقط صدای سکوت و صدای برف و بخار بازدمی گرم. نه کسی که انگار نیست، اتفاقاً کسی که بودنش را حس کنی، بدون این که سخنی بگوید. احساس کنی بودن خالصش را بدون هیچ ضمیمه ای، بودن محض و مطلق، پررنگ و گرم، یکددست و بی پیرایه و خالی از خلل. مثل آن دانه برف شش رأس خوشگلی که امروز ناگهان روی آستین من نشست و با من بود و من با او، بدون این که او چیزی بگوید یا من. محو بودنش بودم، آن قدر که نفهمیدم با هم بودنمان چه قدر طول کشید، ده دقیقه، یک ربع یا بیش تر؟ (باورت می شود یک دانه ی برف این قدر با آدم بماند؟) و بودنش برایم مهم بود، بودن همان دانه ی برف، نه هر دانه ی برفی. اما ناگهان رفت، آن چنان که ناگهان آمده بود و از رفتنش هم دل تنگ نشد. رفت چون باید می رفت که آب در رفتن و شدن همیشگی است، در تحول دائم، در عمل بی وقفه و خستگی ناپذیر به تکلیف و وظیفه، در چرخه ی عشقی پایان ناپذیر، گاه به صورت قطره ی باران، گاهی به شکل دانه ی برف و ساعتی به صورت حجمی از بخار.

در راه بازگشت از کوچه ای گذشتم که پر ازسکوت بود و وحدت، و من محو سکوت، وحدت، زیبایی و غرق لذت. صدای آهنگی سکوت را شکست. پخش موسیقی تلفن همراه نوجوانی بود که به مدرسه می رفت و شاید او از آن موسیقی در آن لحظه همان قدر لذت می برد که من از سکوت. پس جای گله و شکایت و تلخکامی نبود. آهنگ و آواز ملایمی بود که شاید از نظر او با آن فضا سازگار بود. هر چند ملایم تر از سکوت نبود. کمی جلوتر صدای آب برف و باران جاری در جوب، دقیقه ای پایم را سست کرد و وسوسه ی ماندن را استوار. کمی ماندم و بعد قدم های آخر تا خانه. به درب خانه که رسیدم باز ماندم به گوش کردن صدای نشستن دانه های برف در کنار هم، این صدا چه قدر با آهنگ سکوت نزدیک و سازگار است. «فتبارک الله احسن الخالقین.»

 

پی نوشت:

خدایا تو را سپاس به خاطر وحدت، برای سکوت، برای زیبایی، برای موسیقی دانه های برف، به خاطر آن دانه ی برفی که بودنش روزم را زیبا کرد و به خاطر تمام دانه های برفی که لحظات بندگانت را زیبا می کنند.

خدایا ما را ببخشای به خاطر قدر ناشناسی و ناسپاسی! خدا را ما را بیامرز به خاطر کوتاهی در وظایف و یاری کن برای کمک به بندگانی که در این زمان تکلیف و توفیق کمک به آن ها را به ما عطا کرده ای.