«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
گفت: نسبت نمازی که اول وقت خوانده شود به وقت بعد از خود، مثل نسبت نیت نماز است به اجزای پس از آن.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
گفت: نسبت نمازی که اول وقت خوانده شود به وقت بعد از خود، مثل نسبت نیت نماز است به اجزای پس از آن.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
ساعت 2 بامداد، بهعنوان آخرین کار پیش از خوابیدن، میخواهم صفحات شناسنامه را اسکن کنم. کاغذهای تلانبارشده روی اسکنر/پرینتر را برمیدارم و روی زمین میگذارم. ناامیدانه به این حجم کاغذهای گوناگون که حدود دو ماه است روی پرینتر جا خوش کردهاند نگاه میکنم. چند جزوه و کتاب قطور پرینتشده را جدا میکنم و کنار میگذارم. اینها را بیرون پرینت گرفته بودم،چون تعداد صفحاتشان زیاد بود. اما موقتاً اینجا گذاشتم تا جای بهتری برایشان پیدا کنم. زیردستی و چند کاغذ بزرگ مشق خوشنویسی را هم جدا میکنم و طرف دیگری میگذارم. نوروز برای کسی چیزی بهعنوان هدیه نوشته بودم و این کاغذها مشقها و پیشنویسها و تلاشهای ماقبلنهایی برای نوشتن آن کار بودهاند. چند برگهای که پشت و رویشان نوشتهشده یا چیزی چاپ شده است را نگاه میکنم و میبینم مدتها از آخرین استفاده از آنها گذشته است و بعید است ماندنشان ضرورتی داشته باشد. برگهها را پاره میکنم. چند برگهی دیگر هم از همین نوع پیدا میکنم و پاره میکنم. چند برگهی گلاسهی خوشنویسی که یک رویشان سفید است پیدا میکنم. یک پوشهی قرمز هم هست. برگههای گلاسه را میگذارم داخل پوشه برای تمرینهای احتمالی آینده. چند برگهی یکروسفید را از بین برگههای باقیمانده جدا میکنم و میگذارم کنار برای پرینتها یا نوشتنهای بعد. باز چند برگهی باطله را پاره میکنم و چند برگهی یکرو را جدا میکنم. نگاه میکنم پاره میکنم، نگاه میکنم جدا میکنم، نگاه میکنم کنار میگذارم. پاره میکنم، پاره میکنم، پاره میکنم.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
همکاران گرامی! بهاطلاع میرساند مراسم گرامیداشت سومین سالروز شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از ساعت 10 در سالن ... برگزار میگردد. ضمناً در پایان این مراسم پیکر شهید گمنام از محل مراسم تا درب جنوبی محوطهی ... تشییع خواهد شد.
نسبتمان چیست؟ من بیمار هزارمرضم و آنان «طبیب دوّار*»، که رنگ از رسول مهربانی (ص) گرفتهاند. من گرفتار جهل و غفلت و کوتاههمتی و امراض بسیار دیگرم و آنان پزشکانی هستند که برای درمان امراض روح، مرزی نمیشناسند. پس هر بار، این طبیب است که بر بالین بیمار حاضر میشود.
... و این سومین بار بود.
_________________________________________________________________
* «طبیب دوّار بطبه» تعبیر اما علی (ع) دربارهی پیامبر اکرم (ص) در خطبهی 108 نهجالبلاغه.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
اعیاد گذشته و آیندهی ماه شعبان بر همهی همراهان گرامی مبارک! از جمله دستاوردهای چند روز پیاده رفتن به محل فیزیوتراپی، زیارت ایشان بود بهعنوان نخستین درختی که پیش از رسیدن رسمی بهار پیش رو، چشمان مرا به دیدن چند شکوفه مهمان کردند.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
اگر کسی به آن خانم گویندهی تبلیغ چای شهرزاد دسترسی دارد، مراتب سپاس و قدردانی ما را به ایشان ابلاغ کند که با لحن و لهجهی بسیار نیتیو خود در بیان عبارت «ارل گری»، هر بار به ما یادآور میشود که چهقدر در توهم آموختن زبان انگلیسی در مدرسه و دانشگاه و کلاسهای بیرون از این دو، آب در هاون کوبیدیم و ساعتهای عمر را بر باد دادیم. البته که قطعاً راضی به تحمل این همه زحمت از جانب ایشان نبودیم.
البته سالهاست که فهمیدهام چای ایرانی با ذائقه و مزاج من سازگارتر است و رایحهاش برایم خاصتر و دلپذیرتر است.
___________________________________________________________
پینوشت: ببخشید اگر مطالب چندان پربار نیستند.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
انگشت کوچک دست چپم، دچار عارضهی انگشت ماشهای شده است. حالا چرا انگشت کوچک دست چپ، نمیدانم، شاید در نگه داشتن Shift یا Ctrl فشار زیادی را متحمل شده است. در جلسهی اول فیزیوتراپی، آقای فیزیوتراپیست الکترودهای دستگاه stimulator را داخل پدهای خیس دو طرف انگشت میگذارد و میبندد. بعد میگوید که با شروعِ کارِ دستگاه، احساس گِزگِز و سوزنسوزن شدن در انگشتت خواهی داشت. جریان را زیاد میکند و میپرسد: «خوبه؟»، با قدری تأمل و تعجب پاسخ میدهم: «نمیدونم». جریان را قدری بیشتر میکند و حس گزگز هم بیشتر میشود و دوباره میپرسد: «الان خوبه؟»، و من که نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، تقریباً بلند میخندم و فیزیوتراپیست میگوید: «کلاً خوشحالی!» میگویم: «آخه نمیدونم خوبش چهجوریه، کمش خوبه، زیادش خوبه؟» و توضیح میدهد: «منظورم اینه که قابلتحمله؟». تأیید که میکنم میرود سراغ نفر بعدی. نمیتوانم به او بگویم تصویری که در ذهنم آمد این بود که جریان برق را به من وصل کرده و ضمن زیاد کردن آن با لبخند کج در حالی که مثل شخصیتهای کارتونی یک دندانش میدرخشد، میپرسد: «خوبه؟ خوبت شد؟ حالت جا اومد؟».
یک ربع بعد، برمیگردد و جریان را که حالا تا حد زیادی برای انگشتم عادی شده است، بهمقدار قابل توجهی بیشتر میکند و با لبخند میپرسد: «الان چی، خوبه؟» و من باز میخندم.
__________________________________________________________________
عید مبعث بر همهی دوستان مبارک!
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
پیرمرد کفاش میگوید: «نایلون سفرهای رو برمیدارن باهاش کفش درست میکنن، دو بار که بند کفشو میکشی پاره میشه. میگن چرم مصنوعیه. چرم مصنوعی چیه دیگه؟ مگه گاو مصنوعی و بز مصنوعی داریم که چرم مصنوعی داشته باشیم؟»
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
پنجرههای خانه را عوض کردهایم. این پنجرههای UPVC و شیشههای دوجداره خیلی کارآمد هستند، هم از نظر صرفهجویی در مصرف انرژی، هم از حیث کاهش ورود صدا و گرد و خاک. البته در بخش صدا، حرفی هست در کارآمدیشان و آن هم اینکه قرار بود مانع آلودگی صوتی شوند، نه اینکه جلوی ورود هر صدایی را بگیرند. قرار نبود، بروی کنار پنجره و ببینی که معلوم نیست از کی باران باریده و تو نفهمیدهای، چون صدای قطرات باران را نشنیدهای. قرار نبود صدای اذان هم حذف شود. قرار نبود که صدای شادمان بازی بچهها در برف هم به گوش نرسد، و حتی صدای ساز و آواز آن خواننده و نوازندهی دورهگرد که احتمالاً با هر معیار فنی، میتواند آلودگی صوتی محسوب شود ... شکر خدا که هوا که به سمت گرمتر شدن برود، بیشتر میشود پنجرهها را باز کرد، اما نمیدانم در این مدت چند صدا را از دست میدهم.
لطفاً پنجرههای آینده طوری ساخته شوند که امکان انتخاب صداهای عبوری از آنها فراهم باشد.
با سپاس
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
وارد سالن بزرگ تزریق که میشوم، دورتادور، میزهای ثبت مشخصات و اتاقکهای تزریق واکسن جای گرفتهاند. صندلیهای انتظار، یا دقیقتر، مبلمان انتظار هم در در میان سالن قرار گرفتهاند و روبهروی هر میز ثبتنام، چندنفری به انتظار نشستهاند. ساعت حوالی 14:15 تا 14:30 است. پشت هر میز ثبتنام، اتاقک تزریق است که یک برگهی A4 یا بزرگتر دربرگیرندهی نام واکسن را روی سطح خارجی دیوارهی آن چسباندهاند. سمت راست، تا جایی که چشم بدونعینکم میبیند، روی کاغذها نام واکسن سینوفارم است تا انتهای سالن که چشمم میخورد به استندها و بنرهای واکسن رازیکووپارس. یکی دو هفته پیش از این، برای شرکت در فاز سوم کارآزمایی بالینی واکسن رازی نامنویسی کرده بودم، اما سامانه پیام داد که در شرایط کنونی امکان مشارکت در کارآزمایی را ندارم، احتمالاً بهدلیل اینکه پیشتر کرونا گرفته بودم. در مورد واکسن فخرا هم همین ماجرا اتفاق افتاد. رفتم و داستان را برای مسئولین میز ثبتنام و تزریق گفتم تا ببینم اینجا هم شرایط همان است یا خیر. گفتند: اگر تست پیسیآر با نتیجهی مثبت داشتهاید، فعلاً نمیشود از این واکسن استفاده کنید (بهدلیل وجود پادتن در بدن و دشوار شدن سنجش نتایج کارآزمایی). از محل تزریق واکسن برکت پرسیدم که گوشهی دیگر سالن در سوی مقابل را نشان دادند. محل ثبتنام و تزریق واکسن برکت، همان ابتدای سالن، اما سمت چپ ورودی بود که چون تقریباً پشت ستون بود، هنگامی که از ورودی سالن که سمت راست بود وارد شدم، آن را ندیدم. البته، وقتی که به میز رسیدم، دیدم که چسب یک گوشهی بالایی برگهی نام واکسن باز شده و برگه روی خود خم شده است و چیز چندانی از نام واکسن به چشم نمیخورد.
از افرادی که به انتظار نشسته بودند در مورد واکسیناسیون پرسیدم که گفتند فعلاً ثبّات برای صرف ناهار رفته است. منتظر نشستم. ثبّات زود آمد. رفتیم برای ثبتنام. گفتند باید تعداد به ده نفر برسد تا کار تزریق را شروع کنیم (ظاهراً به این دلیل که ویال واکسن برکت حاوی مقدار لازم برای ده دوز واکسن است). دوباره منتظر نشستیم. در همین اثنا، چسب گوشهی دیگر برگهی نام واکسن هم باز شد و برگه به زمین افتاد. دستاندرکاران محترم در رفتوآمد بودند و کسی هم التفاتی به برگهی زیر پاها نداشت. با این وضع، احتمالاً ما باید مثل شاگرد شوفرها که در ترمینال اتوبوسرانی داد میزنند و مسافر جمع میکنند، میرفتیم دم ورودی و داد میزدیم: «برکت، الان حرکت، جا نمونی». بلند شدم و رفتم دم میز ثبّات که مسئول تزریق هم کنارش بود. با لبخند گفتم: «ببخشید این برگه افتاده زمین، لطفاً اگه میشه نصبش کنید که اگه کسی دنبال واکسن برکت میگرده، بتونه پیدا کنه». گفتند: «باشه»، ولی اقدام سریعی نکردند که خیلی خوشحال نشوم. بعد از دقایقی برگه را برداشتند و در جایش نصب کردند. بعد از ده دقیقهای که تعداد به هفت یا هشت نفر رسید، کار تزریق را شروع کردند، اما پس از تزریق واکسن برای یک نفر، سیستم قطع شد. لحظاتی بعد از بلندگو اعلام شد که همکاران محترم مراقب کابلهای پشت کیسها باشید، چون اگر کابل شبکهی پشت یکی از کامپیوترها قطع شود، کل شبکه مختل میشود. سیستم وصل شد و خوشبختانه پس از آن، کار با سرعت نسبتاً خوبی پیش رفت و تعداد افرادی که برای تزریق واکسن برکت میآمدند هم بیشتر شد. البته بهنظر میرسید که کلاً چهرهی افرادی که برای تزریق واکسن آمدهاند به دل ثبّات مربوطه نمینشیند. با وجود این مشکلات جزئی، باید گفت که هم شرایط محیط تزریق مناسب بود (پارکینگ، فضای انتظار، تهویه و صندلیها) و هم از نظر زمانی، کل کار خیلی طول نکشید، اگرچه میتوانست سریعتر هم انجام گیرد.
چند ساعت پس از آن که به خانه که برگشتم، پیامک آمد که میتوانید برای تزریق واکسن رازیکووپارس مراجعه کنید. پسفردا هم باز پیامک دیگری آمد. اما چه سود که دیگر «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت».
____________________________________________________________________________
پینوشت: این مطلب محتوای خاصی ندارد. صرفاً نوشته شد که بماند به یادگار از این روزگار (که ان شاء الله روزهای روشنتری در پی داشته باشد).
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
کتاب را قبلاً خوانده بودم و بهنظرم کتاب مفیدی آمده بود. این دومی را که داشتم میخریدم، دیگر تورق نکردم.