«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
راه رفتنش عادی نیست، انگار یک پایش کمی کوتاه است و میلنگد. به پله برقی که میرسد، کمی برمیگردد و نیمرخ صورتش را میبینم، و لبخندی را که به لب دارد. عادی نیست. از آنهایی است که زیاد عادت نداریم به بودنشان، به دیدنشان. از آنهایی که شاید اسمشان را میگذاریم شیرینعقل یا چیزهای دیگر. از روی پل عابر که داریم میگذریم، برمیگردد و به من لبخند شیرینی میزند و دستش را بهآرامی بالا میرود، مثل سلام کردن. از شیرینی لبخندش، لبخند به لبم میآید و برایش سر تکان میدهم. از پلهی برقی آنطرف که پایین میرویم، بچهای را میبیند که دست در دست مادرش روی پله بالا میآید و از کنارمان میگذرد، به او لبخند میزند و دستش را به نشانهی سلام به آرامی بالا میآورد. در ایستگاه مترو گمش میکنم. قطار که حرکت میکند، میبینم که از آن سر واگن دارد میآید، لنگان لنگان، سربهزیر و لبخند بر لب. از من رد میشود و میرسد به بچهای که در کنار پدرش نشسته است، به رویش لبخند میزند و دستش را آرام بالا میآورد، یعنی سلام. یکی دو بار دیگر هم میآید و میرود و به بچهها لبخند میزند و برایشان دست بالا میآورد. احساس خوبی دارم که آقای شیرینلبخند یا شیریندل یا شیرینروی، من را هم به حساب آورده است. کاش گاهی عقل من هم اینقدر شیرین بود.