«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
(داخل یک تاکسی، کرج)
_____________________________________________________
پینوشت: این مطلب، پیرو مطلب «آدمهای مهربون این شهر 2» منتشر میشود.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
(داخل یک تاکسی، کرج)
_____________________________________________________
پینوشت: این مطلب، پیرو مطلب «آدمهای مهربون این شهر 2» منتشر میشود.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
...
- این جایی که تو الات وایسادی من ده سال پیش وایساده بودم. حرفای امروز تو حرفای ده سال پیش منه. خیلی دلتو به اینا خوش نکن.
- شاید. ولی تو مطمئنی که از ده سال پیش جلوتر رفتی؟ مطمئنی که جایی که الان وایسادی بهتر از ده سال پیشه. برا من کم پیش نیومده که دلم خواسته برگردم و وایسم جایی که ده سال پیش بودم. معادلهی موقعیت خیلی از ما تابع صعودی از زمان نیست، معادلهی حرکت نوسانی آونگه، اونم از نوع نوسان میرا. خدا کنه لحظهی آخر تو حضیض نباشیم!
...
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
دروغ چرا؟ از آنجا که داشتیم میآمدیم، به ما گفتند که برای چه داریم میآییم و گفتند که حواسمان جمع باشد که یک وقت فراموش نکنیم. اما ما فراموشکار بودیم و دائم حواسمان به این طرف و آن طرف پرت میشد. برای همین بود که دائم یک سری آدم حسابی را میفرستادند که به ما یادآوری کنند برای چه آمدهایم. میدانستند که اگر ما را به خودمان واگذار کنند در فراموشی گم میشویم، غرق میشویم، مثل مستها سرگردان میشویم.
قرار بود حواسمان به آدم حسابیها باشد که یک وقت راه را گم نکنیم و به بیراهه و کژراهه نیفتیم، که خواب به چشمانمان نزند و از راه نمانیم، که فراموشی نگیریم و سرمان گرم نگاه کردن این طرف و آن طرف راه نشود. با همهی اینها، باز هم خیلی از ما گرفتار حواسپرتی و فراموشی میشدیم.
بعد یک آدم حسابی کامل فرستادند که از نگاه کردن به او کیف میکردیم، یادمان میآمد از کجا و برای چه آمدهایم. او آمد با برنامه، و قرار شد هر روز چند بار صدایمان کنند تا فراموش نکنیم، صحبت کنیم تا یادمان نرود، تا حواسمان زیاد پرت نشود. خودش همیشه حواسش جمع بود. اهل فراموشی نبود. وقت صحبت کردن که نزدیک میشد، صدایمان که میکردند حالش دگرگون میشد، از شوق رنگ رویش عوض میشد. میگفت این راه و برنامه و مقصد که دیگر گیج و سردرگم نشوید. کارهایتان را با اینها تنظیم کنید، دور و بر اینها بچینید. اولویت و اهمیتها را با اینها مشخص کنید.
وقتی که داشت میرفت هم به حال خودمان رهایمان نکرد. آدم حسابیهای کامل دیگری بین ما گذاشت که آنها هوایمان را داشته باشند و ما هم حواسمان به آنها باشد تا باز خودمان و راهمان را گم نکنیم. آنها هم مثل او هیچ وقت گرفتار فراموشی نمیشدند. همیشه و در هر کاری حواسشان جمع بود و فراموش نمیکردند برای چه آمدهاند. بعضی هم انصافاً خوب دنبال آنها رفتند و خودشان هم کم و بیش آدم حسابی شدند. اما خیلی از ما نمیدانم چه مرگمان بود که باز دچار حواسپرتی و فراموشی میشدیم. خیلی وقتها که صدایمان میکردند، انگار اصلاً نمیشنیدیم، یا خیلی اوقات وسط صحبت کردن حواسمان به هزار جای دیگر میرفت. خندهدارتر از همه این بود که وقتهای دیگر گاهی مثل منگها مینشستیم و به خودمان فشار میآوردیم به یاد بیاوریم که ما اصلاً برای چه اینجا آمدهایم.
راستش، نمیدانم فراموشی به سراغمان میآمد یا ما سراغ فراموشی میرفتیم، حواسمان پرت میشد یا خودمان را به حواسپرتی میزدیم، گوشهایمان سنگین شده بود یا جانمان، که وقتی صدایمان میکردند نمیشنیدیم. خیلی از ما، خیلی وقتها حواسمان به آدم حسابیها نبود، فراموششان کردیم، اما آنها برعکس، همیشه هوایمان را داشتند، همیشه هوایمان را دارند، بلکه ما هم کمی شبیهشان بشویم، کمی آدم حسابی بشویم.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
دستفروش مترو از طرف دیگر واگن وارد میشود و با صدای بلند شروع میکند: «تو ماهی و من ماهی این برکهی کاشی، تو ماهی و من ماهی این برکهی کاشی». مسافری به او میگوید: «اندوه بزرگی است زمانی که نباشی». دستفروش جواب میدهد: «آه از نفس پاک تو و صبح نشابور». مسافر جهار جفت جوراب برمیدارد و یک اسکناس پنج هزار تومانی به دستفروش میدهد و میگوید: «از چشم تو و چشم تو و حجرهی فیروزتراشی». دستفروش دوباره راه میافتد و شروع میکند: «آآآ...آآآ...».
سرم را برمیگردانم، مسافر خسته با چشمان بسته و دهان باز روبهرویم به خواب رفته است. «پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار، فیروزه و الماس به آفاق بپاشی».
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
کمکم اتفاق میافتد، خیلی آرام. جایی به خودت میآیی و میبینی چهقدر از آدمیت فاصله گرفتهای، چهقدر دور شدهای، چهقدر به خطا رفتهای. البته، اگر به خودت بیایی و ببینی. یعنی اصلاً اگر خودی مانده باشد که هنوز قوت بازآمدن و برآمدن داشته باشد، خودی که هنوز بتواند اظهار وجود کند و خودی خود را ثابت کند.
این یکی را هم به آهستگی دچارش میشوی. به مرور از رفتن میمانی و به سکون تن میدهی و به رکود گرفتار میشوی. چشم باز میکنی و میبینی که چهقدر آدم شدن از تو دور شده است، که مدتهاست تو ماندهای و راه رفته است. باز البته، اگر هنوز نور، چشمان خوابزدهات را به دیدن برانگیزد، اگر هنوز نور را به عمق دیدهی دل راهی باشد.
باید قدم برداشت، باید بازگشت، باید در مسیر نور گام زد. همیشه خودی هست که خودی است، خودی که خدایی است و نوری که هرگز خاموش نمیشود. آهی بکش و قدم بردار.