«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

دروغ چرا؟ از آنجا که داشتیم می‌آمدیم، به ما گفتند که برای چه داریم می‌آییم و گفتند که حواسمان جمع باشد که یک وقت فراموش نکنیم. اما ما فراموشکار بودیم و دائم حواسمان به این طرف و آن طرف پرت می‌شد. برای همین بود که دائم یک سری آدم حسابی را می‌فرستادند که به ما یادآوری کنند برای چه آمده‌ایم. می‌دانستند که اگر ما را به خودمان واگذار کنند در فراموشی گم می‌شویم، غرق می‌شویم، مثل مست‌ها سرگردان می‌شویم.

قرار بود حواسمان به آدم حسابی‌ها باشد که یک وقت راه را گم نکنیم و به بیراهه و کژراهه نیفتیم، که خواب به چشمانمان نزند و از راه نمانیم، که فراموشی نگیریم و سرمان گرم نگاه کردن این طرف و آن طرف راه نشود. با همه‌ی این‌ها، باز هم خیلی از ما گرفتار حواس‌پرتی و فراموشی می‌شدیم.

بعد یک آدم حسابی کامل فرستادند که از نگاه کردن به او کیف می‌کردیم، یادمان می‌آمد از کجا و برای چه آمده‌ایم. او آمد با برنامه، و قرار شد هر روز چند بار صدایمان کنند تا فراموش نکنیم، صحبت کنیم تا یادمان نرود، تا حواسمان زیاد پرت نشود. خودش همیشه حواسش جمع بود. اهل فراموشی نبود. وقت صحبت کردن که نزدیک می‌شد، صدایمان که می‌کردند حالش دگرگون می‌شد، از شوق رنگ رویش عوض می‌شد. می‌گفت این راه و برنامه و مقصد که دیگر گیج و سردرگم نشوید. کارهایتان را با این‌ها تنظیم کنید، دور و بر این‌ها بچینید. اولویت و اهمیت‌ها را با این‌ها مشخص کنید.

وقتی که داشت می‌رفت هم به حال خودمان رهایمان نکرد. آدم حسابی‌های کامل دیگری بین ما گذاشت که آن‌ها هوایمان را داشته باشند و ما هم حواسمان به آن‌ها باشد تا باز خودمان و راهمان را گم نکنیم. آن‌ها هم مثل او هیچ وقت گرفتار فراموشی نمی‌شدند. همیشه و در هر کاری حواسشان جمع بود و فراموش نمی‌کردند برای چه آمده‌اند. بعضی هم انصافاً خوب دنبال آن‌ها رفتند و خودشان هم کم و بیش آدم حسابی شدند. اما خیلی از ما نمی‌دانم چه مرگمان بود که باز دچار حواس‌پرتی و فراموشی می‌شدیم. خیلی وقت‌ها که صدایمان می‌کردند، انگار اصلاً نمی‌شنیدیم، یا خیلی اوقات وسط صحبت کردن حواسمان به هزار جای دیگر می‌رفت. خنده‌دارتر از همه این بود که وقت‌های دیگر گاهی مثل منگ‌ها می‌نشستیم و به خودمان فشار می‌آوردیم به یاد بیاوریم که ما اصلاً برای چه اینجا آمده‌ایم.

راستش، نمی‌دانم فراموشی به سراغمان می‌آمد یا ما سراغ فراموشی می‌رفتیم، حواسمان پرت می‌شد یا خودمان را به حواس‌پرتی می‌زدیم، گوش‌هایمان سنگین شده بود یا جانمان، که وقتی صدایمان می‌کردند نمی‌شنیدیم. خیلی از ما، خیلی وقت‌ها حواسمان به آدم حسابی‌ها نبود، فراموششان کردیم، اما آن‌ها برعکس، همیشه هوایمان را داشتند، همیشه هوایمان را دارند، بلکه ما هم کمی شبیهشان بشویم، کمی آدم حسابی بشویم.