«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

دستفروش مترو از طرف دیگر واگن وارد می‌شود و با صدای بلند شروع می‌کند: «تو ماهی و من ماهی این برکه‌ی کاشی، تو ماهی و من ماهی این برکه‌ی کاشی». مسافری به او می‌گوید: «اندوه بزرگی است زمانی که نباشی». دستفروش جواب می‌دهد: «آه از نفس پاک تو و صبح نشابور». مسافر جهار جفت جوراب برمی‌دارد و یک اسکناس پنج هزار تومانی به دستفروش می‌دهد و می‌گوید: «از چشم تو و چشم تو و حجره‌ی فیروز‌تراشی». دستفروش دوباره راه می‌افتد و شروع می‌کند: «آآآ...آآآ...».

سرم را برمی‌گردانم، مسافر خسته با چشمان بسته و دهان باز روبه‌رویم به خواب رفته است. «پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار، فیروزه و الماس به آفاق بپاشی».