من عین الف نه، مثل دالم

۳۱ مطلب با موضوع «آدم حسابی» ثبت شده است

معرفت اهل درد

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

معرفت را هم مثل شهادت، جز به اهل درد نمی‌دهند.

درد باید کشید آن‌طور که شاید تا کارها پیش برود، آن طور که باید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

قمارباز

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش

بنماند هیچش الاّ هوس قمار دیگر*

 


*مولوی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

پسرم

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

معلممان می گفت: «پسرا، حواستون خیلی به حرف زدن و رفتارتون با مادراتون باشه. یادتون باشه اون موقع که هنوز پنج شیش سالتون بیشتر نبود، مادرتون وقتی می خواست بره بیرون خرید و ...، بهش که می گفتن تنها می ری، نمی خوای باهات بیایم، می گفت: «نه، پسرم باهامه.». حواستونو خیلی جمع کنید، خیلی!»*

 

*نقل به مضمون

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

تکمیل رزومه برای قبولی در بهشت

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

یادت هست قبلاً گفته بودم حکایت آدم هایی چون تو با من خیلی فرق دارد؟ اصلاً نگاهمان به تمام لحظات زندگی و حتی مرگ، زمین تا آسمان تفاوت دارد.

من برای زمان مرگم، به راحت ترین و بی دردترین راه مرگ فکر می کنم و تو به لذت بخش ترین راه شهادت. کسانی مثل من البته گاهی بدشان نمی آید که محض پربار کردن رزومه اخروی جهت مصاحبه ی آزمون ورودی بهشت، شهادتی هم در پرونده شان ثبت شود، اما به شرطی که درد و سختی در کار نباشد. ناگهان بدون این که بفهمیم چه شد، ببینیم در بهشتیم و ... .

یک بار دیگر این عبارات شگفت از شهید سیّد مرتضی آوینی در گوشم زنگ می زند: «شهادت را نه درجنگ، که در مبارزه می دهند. ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم، غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

دایی جمشید و خاطرات شیرین کودکی

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

خوب است که مثل دایی جمشید بخشی از خاطرات خوب اطرافیانت را رقم بزنی، به خصوص خاطرات شیرین دوران کودکی. مسافرت های دسته جمعی آن روزها، با ماشین هایی که جلوی هر کدامش سه نفر می نشستند و عقبش شاید گاهی دو یا سه آدم بزرگ و سه یا چهار بچه، برای همیشه در ذهن می ماند. آن روزها مسافرت رفتن سخت بود، اما شوقش زیاد. دایی جمشید که آن روزها خاطرات شیرین ما را رقم می زد، حالا ان شاء الله در جای بهتری است که خدا برای آنان که دل کودکان را شاد می کنند انتخاب کرده است.

روحش قرین رحمت و آرامش الهی!

 

پی نوشت: اگر دوست داشتید برای رفتگان فاتحه ای بخوانید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

نامه ای به حاج ابراهیم

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

حاج ابراهیم سلام!

می دانم نام تو را باید با تمام عناوین و احترامی که می شود برای بزرگداشت مقام یک مرد بر زبان آورد، همراه کرد، اما کدام عنوان است که قدش به بلندی قدر تو باشد؟ شاید هیچ کدام. اما از میان همه شاید یکی از بقیه بهتر باشد. شهید! البته می دانم برای تو فرقی نمی کند، که تو ابراهیم بودی و اسماعیل نفس را با آب خوردن در پوتین بچه بسیجی ها به قربانگاه برده بودی بودی و به همان هم بسنده نکردی و بعد نوبت به ابراهیم رسید. بسیجی سرجدای جبهه ی عشق را با نام چه کار؟! آن هم نام و عنوانی که کسی چون من، این چنین با تو و راهت بیگانه، بخواهد نثارت کند.

راستش را بخواهی حاج ابراهیم، این روزها همت و چمران و خرازی و باقری و باکری و زین الدین و صیاد و بابایی و ... بیش از آن که تو و یارانت را به یاد امثال من بیاورند، ما را به یاد بزرگراه های تهران می اندازند. آدم هایی مثل شما در ذهن ما جا نمی گیرند. ما خیلی که به خودمان فشار بیاوریم وقتی می خواهیم به بزرگی همت فکر کنیم، یاد فاصله ی شرق تا غرب تهران می افتیم. البته شاید ذهن بدبخت تقصیری هم ندارد، با همین سیستم اندازه های زمینی کالیبره شده، با اندازه های آسمانی کار نمی کند، قدش نمی رسد.

ما هر روز از همت و باقری و باکری رد می شویم، اما همیشه عجله داریم برای زودتر گذشتن. هیچ وقت دوست نداریم در همت و باقری و باکری بمانیم. ما هر روز از چمران و بابایی و صیاد و زین الدین می گذریم، اما باور کن خیلی هایمان نه مسیرمان مسیر چمران و بابایی است، نه مقصدمان مقصد صیاد و زین الدین. مسیرهای زمینی ما، همه به مقصدهای زمینی ختم می شود. ما راه های آسمان را از نقشه هایمان پاک کرده ایم. تازه بعضی روزها آلودگی هوای نفسمان هم عجیب کمک می کند به ندیدن و گم کردن شما و آسمان و راهتان.

راستی حاج ابراهیم، آن تصویر بزرگت را که من خیلی دوست داشتم از بزرگراه برداشته اند و به جایش یک طرح هنری اجرا کرده اند. می دانی که کدام را می گویم، همان که تصویر صورتت بود در زمینه ی آبی که انگار داری از آسمان نگاهمان می کنی، همان که کنارش نوشته بود: «شهید حاج ابراهیم همّت، فرمانده ی لشکر پیروز محمّد رسول الله»، و من این نوشته را چه قدر دوست داشتم. چه قدر این نوشته درست بود که تو هزار و چهارصد سال پس از بعثت پیامبر (ص)، فرمانده ی لشکرش بودی. بهترین جای یزرگراه برای در ترافیک ماندن، حتماً همان جایی بود که عکس را زده بودند.

بگذریم، البته این طرح هنری هم که اجرا کرده اند حتماً چیز خوبی است، که در آن طرحواره ای از صورت تو هست و سرو هست و نمادهایی از فرهنگ شهادت، اما خوب راستش را بخواهی من خیلی از این کارهای هنری سر در نمی آورم. فقط این را می دانم که در آن عکس من چیزی را می دیدم که در این طرح نمی بینم. چشمانت و نگاهت را! چشمانی که خودت خوب می دانی می شود در عمق آن غرق شد. راستی، کدام نماد فرهنگ شهادت را می شود جایگزین نگاه شهید کرد، کدام نماد بهتر از آن چشم ها؟ چشم های تو، چشم های خرازی، چشم های بابایی و کاظمی و ....

نمی دانم روزگاری خودت این را گفته بودی یا حاج حسین خرازی که: «روزنامه های ما جنگ را درشت می نویسند، درست نمی نویسند». حالا نقاشان ما عکس شهیدان را بر در و دیوار شهر درشت می کشند و حتماً تمام سعیشان را می کنند که درست هم بکشند، اما چشم ها را ... . البته شاید هم حق دارند، با رنگ های زمینی که نمی شود نقش آسمانی کشید. باز هم دم آن ها گرم که با دیدن همان نقاشی ها، گهگاه یاد شما در دل ما زنده می شود و دلمان را خوش می کنیم به این که یادی از شما می کنیم، حتی با یک صلوات. اوضاع خود من این قدر خراب است که اگر همین نقاشی ها هم نبودند، دیگر معلوم نبود....

یک چیز دیگر هم بگویم و پرحرفی ام را تمام کنم. از همان روزهای اول که اینجا شروع کردم به نوشتن، می خواستم چیزی از تو، درباره ی تو، برای تو بنویسم، برای تویی که نه آن زمان می شناختمت و نه حالا و نه حتی شاید هیچ وقت دیگر بتوانم. حالا هم که به این نوشته نگاه می کنم، می بینم بیش تر از خودم نوشتم و درباره ی خودم. زبان و قلم من کجا و نوشتن و گفتن از تو کجا؟!

این نوشته، آن چیزی نیست که می خواستم بنویسم. این فقط نامه ای است به تو که خودت هم می بینی چه پریشان گویی افتضاحی شده است. شاید روزی بشود، آن روز که تو بخواهی و ان شاء الله آن طور که تو بخواهی.

و در آخر به جای وداع ...

سلام

سلام شهید حاج ابراهیم همّت، فرمانده ی لشکر پیروز محمّد رسول الله!

سلام و رحمت خدا بر تو و یاران پاکت!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

اهل درد

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

بنا نداشتم در این وبلاگ سخنان بزرگان و جملات تکان دهنده و تأمل برانگیز را گردآوری کنم، که اگر هم داشتم، امکانش نبود. وبلاگ های زیادی هستند که چنین می کنند و البته شاید بیش از تمام آنچه که در همه ی این وبلاگ ها هست، از این دست جمله ها و عبارات وجود دارد که هر کدامشان می تواند منشأ تحولی باشد در شخصی، گروهی یا جامعه ای. اما این که این چنین گرد آمدنشان (گاه حتی با تضادهای محتوایی) چه قدر چنین کارکردی می یابد، نمی دانم. البته ایرادی نمی گیرم که چندان صلاحیتی برای این کار ندارم و خودم هم تا حدودی قبول دارم که هر کدام از این جملات و عبارات را که می نویسی وسوسه ای به سراغت می آید برای نوشتن جملات زیبا یا تفکر برانگیز بسیار دیگر.

بگذریم. تمام این مقدمه چینی ها و بهانه ها برای این بود که این جملات شگفت آور از شهید سیّد مرتضی آوینی را بنویسم که وسوسه ی نوشتنش رهایم نمی کند.

«شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند. ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم، غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.»

 

پی نوشت: گاهی جمله ای را از پس سال ها یا حتی قرن ها می خوانیم یا می شنویم، که گویی کسی آن را چشم در چشم به خود ما متذکر می شود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

بیچاره آب

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

بیچاره آب!

که تا لبت آمد و

تشنه بازگشت

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

آب هنوز تشنه ی لبان تو است

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

آب تا لب تو آمد و تشنه بازگشت.

بیچاره آب! داغی بر دل دارد که پیاپی تازه می شود! اصلاً به خاطر همین است که هر بار که چشمش به لب تشنه ی به ادب آراسته ای می افتد سلام می کند به لبان تو و برادرت، و نفرین می کند کسی را که این داغ را برای همیشه بر دلش نهد.

بیچاره آب! عطشش هرگز فرو نخواهد نشست، هنوز تشنه ی لبان تو است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف

بودن

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

بودن یا نبودن یا بودن و نبودن.

بودن پس از نبودن، بودن در عین نبودن، ... این است.

هدف، آرزو، خیالی دور یا هیچ؟

شهید*، ... .

 

*زنده یا زنده تر.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین الف