«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

سن و سالم دارد کم‌کم به سی‌وچهار می‌رسد. به‌گمانم تا‌کنون در این مورد چیزی این‌جا ننوشته بودم. حالا هم قرار نبود و نیست که درباره‌ی این موضوع بنویسم. خواستم بگویم و بنویسم، در این نزدیک سی‌و‌چهار سال خیلی که هنر کردم، یک نکته را دانسته‌ام و البته هنوز آن‌قدر در جانم ننشسته است که عامل به آن باشم و آن نکته هم این‌که اسمم را هر چه که می‌گذارم یا می‌گذارند، خودم را هر چه که می‌دانم و صدا می‌زنم، دانش‌آموز، دانشجو، معلم، انقلابی، حزب‌اللهی، آزادی‌خواه، اصلاح‌طلب، اصول‌گرا، عدالت‌خواه، مردم عادی، ملت ستم‌دیده، اقشار محروم، نخبه، فرهیخته، مظلوم، ظلم‌ستیز و هزار و یک نام و عنوان دیگر، آن‌جا که دیدم دارم برای رسیدن به هدفم یا هر چیز دیگر، اخلاق و انصاف را زیر پا می‌گذارم، یعنی احتمالاً کارم خیلی اشکال دارد، اگر نگویم همه‌اش کشک است و ادا و اطوار. یعنی احتمالاً به‌قول استاد صفایی مشغول بازی و بازیگری هستم و آن همه سر‌وصدا و قیل‌و‌قال، هیاهوی بسیار برای هیچ است، برای این‌که من سرگرم شوم، من باد کنم، من به شهرت برسم، من را ببینند، من را بشناسند، اما کدام من؟! من بادکنکی، من هیچ، من پوچ، من همه‌ی عمر به بازی مشغول. مگر چه‌قدر قرار است عمر کنم که همه را این‌طور به بازی بگذرانم؟ گیرم که در فلان بحث و مجادله، ظاهراً غالب شدم، حال طرف را گرفتم، چشم‌ها و گوش‌ها را پر کردم، اما خودم که می‌دانم بازی بود، خودم که خبر دارم کجا حق و انصاف را رعایت نکردم، خودم که می‌دانم کی و کجا از مهارت بیان و کلامم و وسعت اطلاعاتم بهره گرفتم که حقی را بپوشانم و ناحقی را غالب کنم. گیرم که تا دم آخر همین‌طور پیش رفتم و باد کردم و حتی بر فرض در اذهان و افواه هم برجسته و نکونام ماندم؛ فایده‌اش چیست وقتی که آن‌جا که باید چیزی داشته باشم دستم خالی است؟ این‌ها را که می‌خواستم و عمری به‌دنبالش دویدم را همین‌جا نقد حساب کردند و تقدیم کردند و اصلاً بگو صد برابرش را. ارزان نیست؟ کم نیست؟ مفت نیست؟

خلاصه این‌که اسمم را هر چه که می‌گذارم و می‌گذارند، اگر می‌خواهم آدم باشم، پیش‌تر و بیش‌تر از هر چیزی نیازمندم به اخلاق درست آدمی. نه این‌که بگویم بروم گوشه‌ای بنشینم و تا اخلاقم درست نشود سراغ هیچ‌کار دیگری نمی‌روم که آن خودش نشانه‌ی خوبی از درک نکردن اصل مطلب است؛ که آنان که الگو و اسوه‌ی حسنه بودند، روش و منششان کاملاً غیر از این بود؛ بلکه حرفم این است که از مسیر اخلاق بیرون رفتن با هر هدف و مقصدی که رهرو داشته باشد، من و ما را به آدم شدن نزدیک نمی‌کند. البته که این حرف‌ها برای من زیادی بزرگ است.

راستی، اول متن گفتم که دارم به سی‌وچهار سالگی می‌رسم. احتمالاً حدود یک ماه پیش بود و کمی قبل از دوران ابتلا به کرونا که کتاب «او مرگ را کشت» را درباره‌ی شهید دکتر مجید شهریاری به‌روایت همسرشان خانم دکتر بهجت قاسمی خواندم. شخصیت این شهید همیشه برایم جذابیتی ناخودآگاه داشت و گمانم این بود که ناگفته‌های بسیاری درباره‌ی ابعاد گوناگون شخصیت بلندمرتبه‌ی ایشان وجود دارد. در این کتاب، در روایتی کوتاه و سریع به بخشی از ویژگی‌های این شخصیت دوست‌داشتنی اشاره شده است (هر چند اندک است و شاید بیش از این هم چیزی در توان قلم‌ها نباشد). دکتر مجید شهریاری، در سن چهل‌وچهار سالگی به شهادت رسیدند. شاید قبلاً هم گفته‌ام و اگر نگفته‌ام هم احتمالاً خودتان می‌دانید که استاد علی صفایی حائری هم در سن چهل‌وهشت سالگی دار فانی را وداع گفتند. چه عمرهای پربار و گران‌بهایی (از دید من)!

 

__________________________________________________

پی‌نوشت: میلاد امام رضا (ع)، امام رئوف، با تأخیر زیاد مبارک!