بسم الله الرّحمن الرّحیم
- چهطوری تحمل کردی؟ آخه خیلی سخت و سنگینه. چهجوری کمر راست کردی؟
- داغ زن جوون و بچهی تو راهم، سخت بود، سنگین بود. شایدم کافی بود که خسته و افسرده بشم و از زندگی کنار بکشم. اما نگاه کردم دیدم، هنوز میتونم یه قدم بردارم که بقیه درد و سختی و سنگینی و تلخی رو که من کشیدم و چشیدم، نکشن و نچشن. گفتم شاید بتونم کمک کنم که یه نفر اون چیزی که من از دست دادم، از دست نده: عزیزمو، عزیزشو. حتی اگه برای یه نفر میتونستم کاری بکنم، کردنش بهتر از نکردنش بود، حتی اگه در حد نشوندن یه لبخند بیشتر روی لب یه نفر بود. اما وقتی بسمالله گفتم و راه افتادم، دیدم که یه لبخند، فقط یه لبخند نمیمونه، تکثیر میشه، از یه نفر به کلی آدم دیگه. بعدش، از خدا خواستم کمکم کنه تا بیشتر کمک و محبتشو به بندههاش برسونم؛ تلاش کنم، ایمان و امید بکارم و لبخند و شادی درو کنم. تلاش میکردم، خسته میشدم، اما موقع چیدن لبخندا، میدیدم که ارزششو داشت. وقت دیدن گریهی شادی و هقهق شُکر، دلم پر از نور میشد. تازه، میدیدم که عزیزانم هم از اون بالا به من لبخند میزنن و حال منو اینطوری بیشتر دوست دارن. به خودم و خدا قول دادم که از تمام فرصتم برای کاشتن بذر امید و لبخند استفاده کنم. حالا دیگه لبخند بزرگ خدا رو تو لبخند همهی اون آدما میدیدم، و البته تو خندهی بچهها بیشتر. اولش فکر میکردم این منم که دارم محبت خدا رو به بندههاش میرسونم، این منم که دارم برای خدا و بندههاش کاری میکنم، اما بعد فهمیدم تو همهی این جریانا، پیشتر و بیشتر، اون بوده که داشته نور محبتشو به من میرسونده، که بتونم قد بکشم. ارزشش رو داشت، ارزشش رو داره. تو هم بلند شو. بسمالله ...
سلام
احسنت
و الله متم نوره ...