«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
نوشتهی زیر را خواهرزادهام از روی سرمشق پایین آن که استادم به من داده بود، نوشته است. البته در واقع، ننوشته است، بلکه نقاشی کرده است، چون مربوط به تابستان سال گذشته است که هنوز مدرسه نرفته بود.
جدا از آنکه شاید تقلید از آنچه من انجام میدهم، خواهرزادهام را برای نقاشی این سطر تشویق کرده باشد، اما حس زیبادوستی که در افراد هست، آنها را تشویق و ترغیب میکند به بازآفرینی آنچه که زیبا می بینند و زیبا میدانند و زیبا میپندارند. حالا گاهی در قالب کارهایی مثل نقاشی و خوشنویسی و گاه حتی در قالب تلاش برای زیبا نوشتن. منظور از این «تلاش برای زیبا نوشتن» اخیر، خوشنویسی نیست، بلکه همان چیزی است که شاید بسیاری از ما از انشاهای دبستان تا همین حالا در وبلاگهایمان تجربه کردهایم، همان کشش عجیب بهسوی نوشتن که درون خود حس کردهایم و برای آن بهدنبال دلیل هم گشتهایم. سعی کردهایم هدفی برای آن بیابیم و دلیلی منطقی و شاید گاهی هم چیزهایی یافتهایم، اما حقیقت آن است که آن میل و کشش مقدم بر آن هدفها و دلایل بوده است.
زیبایی تمایل به رخ نمودن و جلوهگری داشته است. گنج جمال را رونمایی و دیدهربایی شایسته بوده است، نه نهانی و ناپیدایی. چون «نکورو تاب مستوری ندارد*».
__________________________________________________________________
* مصرعی است از عبدالرّحمان جامی در منظومهی «یوسف و زلیخا» در «هفت اورنگ». البته این مصرع بهصورت «پریرو تاب مستوری ندارد» بین عموم رایجتر است.
چقدر قشنگ و لطیف بود اون نقاشی... و چه حس خوبی رو منتقل کرد...