مثل دال

من عین الف نه، مثل دالم

مثل دال

من عین الف نه، مثل دالم

سلام خوش آمدید

بوی بهشت

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۳۸ ق.ظ

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

نوشته‌ی زیر اولین چیزی است که به‌عنوان داستان یا داستان کوتاه نوشته‌ام. نمی‌دانم اصلاً می‌شود اسم این چند خط را، که می‌توانست کوتاه‌تر هم باشد، داستان گذاشت یا نه. اما موقعیتی پیش آمد که نوشتم و اتفاقاً برای یک رویداد فرهنگی که بخش داستان کوتاه هم داشت، فرستادم (با همین عنوان). این وبلاگ شاید خوانندگان زیادی نداشته باشد، اما به‌گمانم اکثر بزرگوارانی که لطف می‌کنند و به این‌جا سر می‌زنند، در این زمینه صاحب‌نظر هستند و نظرشان برای من ارزشمند است. لذا بسیار سپاسگزار خواهم بود اگر قابل بدانید و بخوانید و نظرتان را، هر چه که هست، مرقوم فرمایید.

______________________________________________________

  • می‌گن هی این شوینده‌ها رو برمی‌داری بو می‌کنی.

نکن این کارو.

شنیدی چی‌گفتم؟

  • ها؟
  • می‌گم پرستارا می‌گن هی این پودرا و سفیدکننده‌ها رو برمی‌داری، بو می‌کشی.

چند دفعه هم، قوطیای پودر و وایتکسو زیر تختت پیدا کردن. از دست تو مجبور شدن همشو قایم کنن.

چرا اینا رو برمی‌داری؟ چرا بو می‌کشی؟

  • تو رو خدا بگو قایم نکنن. دیگه نمی‌برم، قول می‌دم. فقط همون‌جا بو می‌کنم.
  • به‌خاطر خودت قایم کردن. بو کردن اینا ضرر داره. برات بده. مریض می‌شی.

اصن چرا اینا رو بو می‌کنی؟

  • ها؟! آخه ...
  • آخه چی؟
  • بوی بهشت می‌ده.
  • بوی بهشت؟! تاید، وایتکس؟! چی می‌گی پسر جون؟

حالا پودرا یه چیزی، وایتکسو دیگه چرا بو می‌کنی؟ اون که دیگه بوشم بده، اذیتت می‌کنه. یکی دو مرتبه سر بو کردن وایتکس حالت بد شده، از حال رفتی. نکن این کارو، کار دست خودت و ما می‌دی. ممکنه یه وقت یه بلایی سر خودت بیاریا، کاری هم از دست هیشکی برنیاد.

می‌فهمی چی می‌گم؟

  • ها؟!
  • باز می‌گه «ها». پسرجون می‌گم یه وقت می‌میری.

می‌فهمی؟

  • یعنی می‌رم بهشت؟
  • بهشت چیه پسر؟ من کی گفتم بهشت. می‌گم حالت بد می‌شه، مریض می‌شی، خدایی نکرده می‌میری. آخه این‌جوری که کسی بهشت نمی‌ره. اصن بوی بهشتو از کجا آوردی؟ تو مگه می‌دونی بوی بهشت چه‌جوریه؟
  • ها؟!
  • می‌گم بوی بهشت چه‌جوریه؟ اصن مث پودره یا وایتکس؟ اینا که بوشون با هم فرق داره.
  • فرق نداره، همشون بوی بهشت می‌دن. بعضی وقتا مث اونه ... بعضی وقتام مث اون یکی ...
  • اصن کی گفته بوی بهشت این‌جوریه؟
  • ها؟! خودم می‌دونم. خودم بو کردم.
  • آخه تو بوی بهشتو کجا حس کردی؟
  • ها؟!
  • می‌گم بوی بهشت کجا به دماغت خورده که فهمیدی این‌جوریه؟
  • قبلنا، اون موقعا که تو خونمون بودم.
  • خب؟ خونتون بوی پودر می‌داد یا بوی وایتکس؟
  • نه، ... نمی‌داد.

یعنی می‌داد ... ولی همه‌جاش نه، همیشه نه.

  • کجاش بوی بهشت می‌داد؟ کی بوی بهشت می‌اومد؟
  • اون وقتا که مامانم بود. دگمه‌های پیرهنمو که می‌بست، بهم که غذا می‌داد، موهامو که شونه می‌کرد، ناز می‌کرد. صورتمو که می‌گرفت، نگام می‌کرد، بوسم می‌کرد. بوی بهشت می‌اومد.

بعد من دستاشو می‌گرفتم. بوس می‌کردم. صورتمو می‌ذاشتم تو دستاش. بوی بهشت بیشتر می‌شد، منم بیشتر بو می‌کردم ...

تا اون موقع که مامان بود، بوی بهشت بود، بو می‌کردم.

بعد یه روز گفتن مامان نیست دیگه، رفته بهشت ...

بوی بهشته دیگه، بوی اون‌جا که مامانم هست. حالا منم اگه بو کنم، شاید بعدش دنبال بو برم، برم، برم ... تا برسم به بهشت ... پیش مامانم ... بعد صورتمو بذارم تو دستاش ... هی بو کنم، هی بو کنم ...

  • عین الف

نظرات (۱۴)

خیلی لطیف بود

حتی پتانسیل اینو داشت که باهاش گریه کنی.

پاسخ:
سلام علیکم
بسیار سپاسگزارم.
امیدوارم ناخواسته سبب ناراحتی نشده باشم. البته خودم هم هنگام نوشتن بی‌نصیب نبودم.

سلام برادر

با خانم متقی موافقم... خیلی لطیف بود...

سوژه داستان عالی بود...

فقط به نظر من نباید آخر داستان اینجوری تموم میشد...

یعنی پسر بیمار آخر داستان همه چیز رو توضیح میده... و مفصل حرف میزنه...

میتونست همون مفهومی که توی چهار پنج خط گفتی رو توی دو جمله بگه

...

اون حس خاصی که بیمار گرفته بود توی مختصر گویی اش نافذتره... تا در مفصل گویی اش...

 

ایده داستان فوق العاده بود بنطرم...

پاسخ:
سلام علیکم برادر بزرگوار
بسیار سپاسگزارم. لطف شماست.
در کل نظر خودم همین بود که کل داستان می‌شد کوتاه‌تر و در قالب چیزی مثل یک داستانک یا داستان مینیمال (که البته تعریف و مشخصات دقیقش را نمی‌دانم، فقط نمونه‌هایی دیده‌ام) جمع شود.
حس من نسبت به او این بود که مدام در خود فرومی‌رود و برای همین چند بار در پاسخ سؤال مسئول می‌گوید: «ها؟!». باید سؤال تکرار شود تا به‌خود بیاید. اما در آخر، ایده‌ی رفتن به بهشت را برای اولین بار از هشدار مسئول می‌گیرد و به ذهنش می‌رسد که شاید از این راه بتواند به مادر برسد، از این جهت به هیجان می‌آید و گویی بلندبلند آن‌چه به‌ذهنش می‌آید را بیان می‌کند. خیلی در بند توضیح دادن به مخاطبش نیست. البته قطعاً بی‌تجربگی و کم‌توانی نوشته‌ی من مانع از انتقال این احساسات و شکل دادن این فضا شده است.
باز هم سپاسگزارم.
خدا خیرتان دهد!
  • وصله ی چادرِ مادر
  • سلام

    اینکه به خودتون جرئت دادید و نوشتید عالیه

    و برای اولین تجربه خوبه.

    اما با اجازتون من فقط نقد میکنم و تعریفهام رو نمیگم، چون بزواران دیگه تعریف ها رو گفتن:

     

    منمتوجه ربط بوی وایتکس به بهشت و ... نشدم

    و اینکه سلیقه ی شخصی من داستانهای بدون توصیف نیست. این بیشتر یه دیالوگه و حالات گوینده هاش فقط تو ذهن نویسنده س اما اگر نویسنده یکم توصیف کنه و از حال و هوای گوینده ها وفت ادای دیالوگ بگه مخاطب بیشتر ارتباط برقرار میکنه

    گنگ بود برام....

    و انتهاش هم یهمقدار غیرمنطقی بود نه از لحاظ محتوا، بلکه از لحاظ ساختار

    پسر بچه ای ک حرف تمیزد یهو به حرف افتاد اونم انقد طولانی

    توصیفات به شدت کمک میکنه به این داستان و از این رو به اون روش میکنه

    توصیف مکان.توصیف اشخاص و ...‌

    در حدی ک اطناب پیدا کنه و حوصله سر بر بشه نه ها

    در حد منطقی

     

     

    البته شاید نقد من سلیقه ای باشه چون تخصصی ندارم

    ان ش

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بسیار سپاسگزارم.
    خواهش می‌کنم. لطف کردید. هدف از انتشار این نوشته بهره‌مندی از تمام نقدها و نظرات دوستان است.
    بوی گاه‌گاه دست‌های مادری بود که در سال‌هایی کمی دورتر، ساعاتی را به شست‌وشو می‌گذراند، به‌ویژه که فرزندی داشت که شاید ذهنی کودکانه داشت و گاه ناخواسته زحمت مادر را در این کار دوچندان می‌کرد.
    نظر ابتدایی خودم این بود که این نوشته حتی می‌توانست کوتاه‌تر باشد تا شدت اثرگذاری آن بیشتر شود. اما فرمایش شما صحیح است و این مورد مربوط با ناپختگی و ضعف قلم بنده در ترسیم فضا برای خواننده است.
    آن فرد به‌لحاظ سنی احتمالاً پسربچه نیست. در پاسخ به‌نظر دوست گرامی جناب ن. .ا (نظر قبلی) توضیح دادم که در پایان با حرف مسئول، انگار فکر جدیدی به ذهن پسر می‌رسد که او را به هیجان می‌آورد و با صدای بلند شروع می‌کند به بیان آن‌چه همان لحظه به ذهنش می‌رسد.
    باز هم سپاسگزارم.

    نتوان به خامۀ دو زبان حرف دوست گفت

    لب بسته ایم یک قلم از داستان دوست...

     

     

    بنده چون اهل فن نیستم،  سکوت می کنم.

    پاسخ:
    سلام علیکم
    شما بزرگوارید و تواضع می‌فرمایید. حتماً بیش از من اهل فن هستید.

    سلام

    ایده قشنگی بود

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بسیار سپاسگزارم.
    ایده‌ی خوب، اجرای بد؟! :))

    سلام

    بسیار زیبا بود

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بسیار سپاسگزارم. نظر لطف شماست.
  • دچارِ فیش‌نگار
  • ایرادی به ذهنم نرسید. فقط شاید خوبه یه فکری برای هان هان هاش بکنی

    پاسخ:
    سلام علیکم
    خطاپوشی از نظر شماست.
    به‌نظرم آمد، شاید این‌طور در خود فرورفتن گاه‌به‌گاه او بیشتر نمایان شود.
    سپاسگزارم.

    سلام

    خیلی عالیه و به سرعت احساسات آدمو برانگیخته میکنه.

     

    اهل فن نیستم ولی فکر میکنم اگه توضیحات آخر یکم خلاصه تر باشه و به این وضوح گفته نشه داستان جذاب تر میشه.

     

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بسیار سپاسگزارم.
    شکسته‌نفسی می‌فرمایید. این نکته در نظرات چند نفر دیگر از دوستان هم بود و به‌نظر صحیح است.
    مجدداً سپاسگزارم.
  • مهدیه عباسیان
  • سلام.

    اولین داستان مبارک...

     

    جسارت نوشتن قدم بزرگی محسوب میشه به نظرم.

    من در حدی نیستم که بخوام نظرات کارشناسانه بدم. ولی از اون جایی که نوشتن برای من هم دغدغه هست و گه گاه چیزهایی می نویسم، فقط چیزهایی که یاد گرفتم رو باهاتون به اشتراک می گذارم.

     

    یک متن فارغ از اینکه اسمش دل نوشته هست یا  داستان کوتاه و یا هر چیز دیگه ای، باید تعلیق داشته باشه. و خواننده رو دنبال خودش بکشونه. متن شما در ابتدا این سوال رو در ذهن مخاطب ایجاد می کرد ولی «ها» زیادی که آمده این تعلیق رو از بین می برد.

    منِ خواننده نوعی یک دفعه از داستان پرت میشم بیرون تا ببینم چرا این قدر «ها».

    یکی از دوستان هم به این موضوع اشاره کرده بودند که جای توصیف در این داستان خالیه. من اگر می خواستم این داستان را با این موضوع بنویسم، به جای توضیحات داده شده در مورد دست های مادر؛ فلش بکی می زدم در ذهن اون فرد و افکاری که در ذهنش می گذشت رو توصیف می کردم. توصیف دقیق ظاهری و احساسی. جوری که آدم مادر، دست ها، بوی مواد شوینده و حتی رگ های پشت دست مادر و مثلا پوست دست لطیف اون رو هم تصور کنه و عمیقا درگیر شه.

     

    هر موضوعی، هر ایده ای می تونه تبدیل بشه به یه داستان. به شرطی که طرح اولیه اش نوشته شه و به قول یک دوست قدیمی، به خوبی چکش کاری بشه. 

     

    امیدوارم آنچه گفتم مفید باشه.

    و امیدوارم نوشتن براتون جدی و جدی تر بشه و موفق باشید.

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بسیار سپاسگزارم.
    لطف دارید.
    از آن‌جا که بسیار خوانده‌اید و می‌خوانید و به‌فرمایش خودتان گه‌گاه می‌نویسید، حتماً صاحب‌نظر هستید و نظرتان ارزشمند است.
    گمانم این بود که شاید این تکرار «ها» تا حدی وضعیت ذهنی و درخودفرورفتن‌های پیاپی آن شخصیت را نشان بدهد. به روش خوبی اشاره کردید، سپاسگزارم. اما ورود به ذهن این فرد با تمام جزئیات و پیچیدگی‌هایش و ساختار و نظم یا بی‌نظمی‌اش کار ساده‌ای نبود.
    بله، درست می‌فرمایید.
    خیلی لطف کردید و به نکات مفید و ارزشمندی اشاره فرمودید.
    بسیار سپاسگزارم.
    خدا خیرتان دهد!
  • سربازِ روزِ نهم
  • سلام

    جالب بود

    ذستمریزاد

    پاسخ:
    سلام علیکم.
    لطف دارید.
    سپاسگزارم.
  • آب‌گینه موسوی
  • سلام و عرض ادب؛

    اوّل این که: به یادِ مادرم اشک ریختم! 

    سپس به نظرم، به عنوانِ اوّلین تجربه‌ی داستان، خوب است و خواندنی! ممنون که منتشر کردید. 

     از لحاظ ساختار بیشتر یک طرح است تا یک داستانِ کوتاه، البتّه که طرحی مبتکرانه و متفاوت. 

    به نظرِ من، وایتکس و بهشت می‌توانند با هم ربط و به هم راه داشته باشند! :)

     

    پاسخ:
    سلام علیکم
    اول آن‌که عذرخواهم اگر ناخواسته باعث ناراحتی شما شدم.
    از ابراز لطف شما بسیار سپاسگزارم. سپاس که مطالعه فرمودید.
    بله، صحیح می‌فرمایید. البته آن‌چنان که پیش‌تر در پاسخ به‌نظر برخی دوستان عرض کردم، نظر ابتدایی خودم این بود که این نوشته کوتاه‌تر از این و در حد چیزی مثل یک داستانک باشد (البته اگر مختصات آن را داشته باشد که دقیقاً نمی‌دانم چیست). اما برای تبدیل شدن به یک داستان کوتاه، قطعاً نیاز به کار بیشتر دارد. البته راهنمایی بیشتر پیرامون اشاره‌ای که به ساختار داشتید، می‌تواند برایم مفید و راهگشا باشد و سپاس و قدردانی من را دوچندان کند.
    بسیار عالی!
    سپاس فراوان

    بد در مقایسه با چی؟

    در مقایسه با مثلا رمان "من او" امیرخانی؟ اره بد

    در مقایسه با تازه کاری خودتون و شروع جدیدتون؟ نه اتفاقا، خوب هم بود

    پاسخ:
    همان مقایسه‌اش هم خوب است.
    مزاح بود.
    لطف شماست. باز هم سپاسگزارم.

    سلام و درود بر شما
    اولین تجربۀ نویسندگیتان را تبریک می‌گویم. چه خوب که این جرئت را به خودتان دادید.
    حس ارزشمند قدرشناسی‌تان از مقام مادر خیلی خوب به من منتقل شد.
    اما از آنجا که نظر خواسته بودید، من هم به خودم اجازه میخواهم که چند نکته بگویم. مادری که مدام بوی وایتکس و پودر بهد بیشتر آدم را یاد آدمهای وسواسی می‌اندازد. مگر اینکه همین موضوع سوزۀ داستان بشود. مثلا ایرادها و بهانه های پسری از مادر وسواسی‌اش که بعدها همانها عذاب وجدانش شده و بوی بهشت را یادش می‌آورد. یا مثلا مادر به دلیل خاصی مجبور است همیشه مشغول شستن باشد. وگرنه مادر بوی سبزی تازه شسته شده و  برنج و قرمه سبزی هم میدهد، بوی خودش هم که بی نظیر است
    اگر قصدتان این است که به هم ریختگی روحی پسر را بیان کنید، که «هان» «هان» کردنهای پسر این را به ذهنم منتقل می‌کرد، بهتر است از جوابها یا حدیث نفسهای نامفهوم او  یا بهره بگیرید. مثلا: در قوطی رو باز میذارن. اگه درشو باز بذاری بوی بهشت میره...
    این طوری لازم نیست بار کل داستان را روی دوش توضیح آخرش بگذارید. با یکی دو جمله در آخر، کل نقاط مجهول داستان روشن میشود.
    عذرخواهم از زیاده گویی ام

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بسیار سپاسگزارم.
    لطف و بزرگواری شماست.
    از مجموعه‌ی نظرات دوستان چنین برمی‌آید که چندان از پس ترسیم فضای شکل‌گیری داستان و وضعیت شخصیت اصلی برنیامده‌ام. یعنی نمی‌دانم چه‌قدر روشن است که گفت‌وگو در یک آسایشگاه رخ می‌دهد و پسر از نظر ذهنی وضعیت تا حدی متفاوت (یا به اصطلاح «استثنایی») دارد. شاید به‌دلیل همین وضعیت خاص اوست که مادر در نگهداری او ناچار از شست‌وشوی زیاد است. پس از مادر هم دیگر کسی توان بر دوش کشیدن این بار را ندارد و ناچار پسر به آسایشگاه سپرده می‌شود.
    در پاسخ به نظر خانم عباسیان هم عرض کردم که گمانم این بود که شاید این تکرار «ها» تا حدی وضعیت ذهنی و درخودفرورفتن‌های پیاپی آن شخصیت را نشان بدهد، اما ورود به ذهن فردی چنین متفاوت با تمام جزئیات و پیچیدگی‌هایش و ساختار و نظم یا بی‌نظمی‌اش برایم دشوار بود. راستش را بخواهید، هنگام نوشتن، شاید من در موقعیت فرد پشت میز بودم. «رفتن» به بهشت برای اولین بار از هشدار مسئول درباره‌ی مردن به ذهن پسر رسید و او را به هیجان آورد و از همین‌روی شروع می‌کند به بیان آن‌چه در همان لحظه در ذهنش می‌جوشد و سرریز می‌کند. خیلی در بند توضیح دادن به مخاطبش نیست.
    البته که همین نیاز به ضمیمه کردن این توضیحات نشان می‌دهد که چه‌قدر نیازمند تمرین و تجربه هستم.
    بسیار سپاسگزارم بابت نظر دقیق و بیان این نکات ارزشمند.
    ان شاء الله بتوانم از نظرات خوب شما و همه‌ی دوستان به‌درستی استفاده کنم!
  • شنگول العلما
  • سلام 

    یک نکته نگارشی می گم فقط. 

    گفتگوها رو متمایز. کنید مثلا نفر اول_ این جلوش باشه نفر دوم + یا بدون علامت. 

    که گفتگو رو گم نکنیم. ^_^ 

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بسیار سپاسگزارم.
    بله، راه خوبی است، اما در کتاب‌ها اغلب این‌چنین عمل نمی‌کنند.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    من عین الف نه، مثل دالم.

    بایگانی