«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
خودشون در جریانن. اصن خودشون گفتن. گفتن که ما به بهترین قیمت حساب میکنیم. من خودم دیدم. خودم خوندم. حالا کلمهها رو دقیق یادم نیست. راستش من سواد عربی درست و حسابی ندارم. اما فارسی هم نوشته بود. نوشته بود که هر کسی، هر مردی یا زنی که کار خوبی بکنه و اون موقع مؤمن باشه، ما به قیمت بهترین کاری که کرده باهاش حسابکتاب میکنیم. ایناها، این بندهی خدام دیده، یادشه. تازه میگه یه جایی فارسی نوشته بودن که حتی به قیمت بهتر از کاری کردین حساب میکنن. داداش دقیق یادته کجا نوشته بود؟ آها، میگه همونجا که یه چیزایی دربارهی زنبور بود.
حالا میگید ما همچینم مؤمن نبودیم و قیافمون به این حرفا نمیخوره، قبول. سرووضعمون تصادفیه، کم جاده خاکی نرفتیم، درسته، اما از اسبافتادهایم. باور کنید بالاخره مام گاهی، حالا شایدم کم، ولی دو سه قدمی مث بچه آدم رفتیم و به خودش قسم که تو دلمون مؤمن بودیم. شما که بهتر میدونید مؤمن بودن اصلش به قلبه. اصن همونجا بعدش نوشته بود که کسایی که مجبور بشن، اما تو قلبشون ایمان داشته باشن، بدبختی نمیکشن. مام دو سه باری پای این منبرا نشستیم. میدونیم که ایمان اثر داره و همون عمل صالح و اینا باید دنبالش باشه. حالام حرفمون همینه که بالاخره یه چند تایی که کار بهدردبخور داشتیم. تو قلبمونم یه قدری ایمان پیدا میشده. هر چند ایمانمونم مثل خودمون دوزاری و کج و کوله بوده. ولی ردمون نکنید. نذارید تو این بیچارگی بمونیم. باور کنید اونوقتایی هم که کج میرفتیم، بد میگفتیم یا فکرمون بیراه میرفت، اگه عقلمون میرسید همونموقع یا یه کم بعدش انقدر به غلط کردم و ... میافتادیم که اون غلط زیادی کوفتمون میشد. به خودش که از نفهمی بود، از بیعرضگی بود، اما از لجبازی نبود. اصلاً لجبازی با کی؟ میدونستیم هر غلطی میکنیم، اصلش به ضرر خودمونه، برا خودمون بده، اما ... چی بگم؟
حالام که اینجاییم و دیگه کار از کار گذشته. بذار بهجای آسمونریسمون بافتن راستشو بگم. خودم میدونم خیلی از اینا که گفتم حرف مفته. میدونم که هر کار ظاهراً خوبی، عمل صالح نیست. میدونم که اون نوشتهها قبل داره، بعد داره، حساب داره، کتاب داره و خیلی داستانای دیگه. اما راستش اینه که ما هیچ کس دیگهای رو نداریم. ما هیچ جای دیگهای رو نداریم که بریم. هیچوقت نداشتیم. همیشه همینجوری بود. خودشون میدونن. هر غلطی میکردیم، دو روز بعدش، تو یه حرمی، کنار یه ضریحی، تو یه مسجد و هیئتی، تو تاریکی یه روضهای، یا حتی اگه هیچ کدومش نبود، نصفشب تو رختخواب، حتی اگه مجبور میشدیم صورتمونو فرو کنیم تو بالش، میاومدیم و شروع میکردیم مث بچهها زرزر کردن. چون خودمون میدونستیم که غلط کردیم، چون میدونستیم که آخرش هیچ جای دیگهای نیست که بریم، هیچ کس دیگهای نیست که بریم پیشش. اگه باز راستترشو بخوای اصن بیشتر اون زرزرا بهخاطر همین بود که همیشه هم میذاشتن بیایم و بعدش خیلی خجالت میکشیدیم و هی بیشتر زر میزدیم. هر دفعه که یه مدت میزدیم جاده خاکی، بعدش با حساب و کتاب خودمون میگفتیم که تموم شد، گند زدی، دیگه کجا میخوای بری؟ با چه رویی میخوای بری؟ اما حتی وقتی خودمون رومون نمیشد، وقتی پشتمونو کرده بودیم به در. درو باز میکردن، صدامون میکردن. حتی میاومدن بغلمون میکردن و میبردن.
آره، اینجوریه که حالام اینجاییم. میدونی، هر جوری هم که حساب کنی و حساب کنیم ما طلبکار نیستیم. اصن مگه کسی هست که بتونه طلبکار بشه؟! ولی امیدواریم. یعنی دلمون میگه که بازم در باز میشه و صدامون میکنن. اگه صدا نکنن، اگه جوابمونو ندن واقعاً میمیریم. نمیدونم چرا باز اشکام دارن راه میافتن؟
_________________________________________________________________________
پینوشت: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ» (نحل، 97)
چقدرررر قشنگ بود ...
خیلی وقتا منم با خودم از اینجور حرفا میزنم.
ممنون بابت پست واقعا قشنگ بود