«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
برای تاکسی دست تکان میدهم. پیکان زرد پیش پایم میایستد. سوار میشوم و با پیرمرد راننده سلاموعلیک میکنم. کمی که میگذرد نگاهم به عکس سیاهوسفید چروکیده و پرترکی میافتد که روی زیرسیگاری کنار داشبورد چسبانده شده است. در عکس، آقا تختی و دو نفر دیگر است با شلوارهای زورخانه کنار هم ایستادهاند. به ذهنم میرسد که انتخاب این عکس خاص اما نهچندان مشهور با آن فرسودگی کاغذش شاید دلیلی دارد مثل ارتباط راننده و آقا تختی، بهویژه که به نظرم میآید یکی از آن دو نفر دیگر حاضر در عکس بیشباهت نیست به راننده که هنگام سوارشدن لحظهای چهرهاش را دیدم، اما مطمئن نیستم. از زمان حیات آقا تختی هم کم نگذشته است و من هم دقیقاً تاریخها را در ذهن ندارم که حسابوکتاب کنم و ببینم سن آن زمان مرد داخل عکس با سن اکنون پیرمرد راننده جور درمیآید یا نه. نگاهم به دست پیرمرد میافتد که روی دنده کموبیش میلرزد و به نظرم میرسد که از نظر سنوسال میتواند خودش باشد. چون کنار راننده نشستهام نمیتوانم کاملاً رویم را بهطرفش برگردانم و اینقدر نگاهش کنم تا مطمئن شوم این چهرهی سالخوردهی همان پهلوان داخل عکس است. فکری به ذهنم میرسد. کرایه را از کیفم درمیآورم و به بهانهی دادن کرایه رو به راننده میکنم و به گوشش نگاه میکنم. شکسته است ...
میپرسم: «شما هستید با آقا تختی؟». میگوید: «بله، مال خیلی سال پیش است» و در پس گفتنش کیفی هست و بر صورتش لبخندی. چیزهایی میگویم و چیزهایی میگوید باز هم با کیف. اما مسیر سفرمان کوتاه است و زود به پایان میرسد.
سفرمان کوتاه است و زود به پایان میرسد. خدا کند ختم به خیر شود.
اِنشاءلله که ختم به خیر است!
حکایتِ جالبی بود، با لبخند تمامش کردم. سپاس.