«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
توی پارک روی نیمکت نشستهام و سرم در کتاب است. نسیم خنکی میوزد با عطر ملایمی از بهار شمال. یکدفعه دلم میخواهد که عطر پیچیده در هوا را ضبط کنم و بفرستم برای کسی که میدانم این عطر کلی خاطرهی خوش را برایش زنده میکند. سعی میکنم هر چه بیشتر عطر را در سینه ضبط کنم. دو نفر از جلوی نیمکت میگذرند و بوی سیگار ...
تازه داشتم میرفتم توی حس
سیگار چه میخواست این وسط؟!!