می خوانم تا سه چهار خط پایین تر، جایی که نوشته:
«سـاعـت ...؟
4 ...!
میـرم سـُـراغ ِ سریـالــَـم تا جلوی فکـرم رو بگیـرم کـه به اون جـاهایی کـهــ نبایــَـد، نــَـره...!»
و فکر من ناخودآگاه می رود آنجایی که نباید. یک لحظه: ماه رمضان، ساعت 4 صبح، پس سحر، روزه، نماز؟ شاید اصلاً اهلش ... .
خواندن را ادامه می دهم تا چند خط پایین تر، می رسم به اینجا:
«دلــَـم اونقـــَـدر میگیـره کـهــ نفسـَـم بنـد میـآد ..
لپ تاپ رو خاموش میکنـم..
بلنـد میشـَـم..
میـرم سـُـراغ ِ قرآن ِ آبیـم..
میگیـرمش تـو دستــَم ، چشـم هـامـو میبنـدم..
به ثانیـه نمیکشـه کـهـــ راه ِ نفسـَـم باز میشـه.. صـورتـَـم خیــس میشـه ...»
خجالت زده می شوم و فرو می روم در خودم.
بر می گردم و نوشته را تا آخر می خوانم، با خجالت و البته نشاطی ته دلم از خواندن اتفاقی این یادداشت و آنچه بر نویسنده اش گذشت. درست یا غلط، می خواهم نظری بی نام و نشان بگذارم و عذرخواهی کنم که می بینم کنار «COmMeNt» نوشته است: «(غیرفعال)».
پی نوشت:
همین چند روز پیش بود که حجت الاسلام شهاب مرادی، یک بار دیگر یادآوری کرد: «توهّم خوب بودن، از هر بد بودنی بدتر است» (نقل به مضمون).