«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
گاهی پیش می آید که موضوعی تمام فضای ذهنت را فرا می گیرد. فکری هست که دائم بزرگ و بزرگ تر می شود و موضوعی و نظری که لحظه به لحظه از آن مطمئن تر می شوی. آخر هم قانعت می کند که درست است و باید بپذیری و عمل کنی. عمل که می کنی، راه را که تا آخر می روی، ناگهان متوجه می شوی که اشتباه کرده ای، راه پیش و پسی هم نیست. یک جوری به نظر می رسد که ضایع شده ای، شاید بد جوری، تویی و سطل آب سرد.
گاهی پیش می آید که موضوعی تمام فضای ذهنت را فرا می گیرد. فکری هست که دائم بزرگ و بزرگ تر می شود، اما جلویش را می گیری. با منطقت حساب و کتاب می کنی و آن را عقب می نشانی. فشارش می دهی، کوچکش می کنی و پرتش می کنی یک گوشه ی دور و تاریک ذهنت که زیاد جلوی دست و پا نباشد، اگر چه نمی شود بیرونش انداخت، نمی شود فراموشش کرد. همان گوشه می ماند و شاید خودش را آماده می کند برای انتقام. یک روز بعد از مدت ها، شاید سال ها، می فهمی که آن فکر، آن نظر بیراه نبود. بیراه که نبود هیچ، خیلی هم درست بود. یک سطل آب سرد دیگر! حالا وقت انتقام است. فکر مچاله شده بر می گردد، این بار قوی تر و قدرتر از قبل، اما فرصتی که دیگر نیست، آن فکر را تبدیل به حسرتی می کند تمام و کمال. تویی و فرصتی که نیست و حسرتی که هست.
حالا هم با حسرت نمان، فشارش بده، کوچکش کن و بگذارش یک گوشه که جلوی دست و پا نباشد. بگذار همان گوشه باشد، نه به عنوان یک حسرت، فقط به عنوان یک تجربه. شاید روزی به کارت بیاید.
راستی، اولی را هم همین طور!