از همه جا و همه کس می شود چیزی پیدا کرد، از کوروش کبیر، آلبرت اینیشتین، صادق هدایت، سعدی، گاندی، اخوان ثالث، شاملو، دکتر مصدق، قیصر امین پور، دکتر شریعتی، آدولف هیتلر، فردوسی، سنت اگزوپری، استفن هاوکینگ، امام خمینی، از آیات قرآن و احادیث، حتی از دیالوگ های فیلم ها و متون کتب مختلف. هر کس بنا به سلیقه و خوشامد خودش چیزی نقل می کند تا همگان بخوانند و اندرز بگیرند.

در این میان سخنان ، ابیات، آیات و ... بسیار زیبا و مفیدی وجود دارد. جملاتی که می شود ساعت ها و روزها به آن ها اندیشید و شاید هر کدامشان به شرط تفکر و تعمق بتواند یک زندگی را متحول کند، اما متأسفانه در موارد بسیاری زمان چندانی برای تفکر و تعمق وجود ندارد، نه برای نویسنده و نه برای خواننده. هنوز یک جمله در ذهن ننشسته، جمله ی بعدی از راه می رسد و همین طور بعدی و بعدی و بعدی. ذهن می شود انباری که جملات فقط به درون آن می آیند و در خوشبینانه ترین حالت به گوشه ای از آن پرت می شوند و اگرنه می شود مثل تونلی که ماشین ها (جملات) از یک سو می آیند و از طرف دیگر خارج می شوند. زمانی برای اندیشیدن و تجزیه و تحلیل وجود ندارد، عمل کردن پیشکش.

کوله بار کوهنورد اگر بیش از حد سنگین باشد، او را از رسیدن به قله باز می دارد، باید به قدر نیاز و توان برداشت. بماند که ما گاهی چنان سرگرم جمع آوری آذوقه و وسایل می شویم که اصلاً فراموش می کنیم، هدفی در کار است و قله ای.

استتوس های مختلف هم به همین صورت سرازیر می شوند، از همه نوع، شاد، غمگین، تعجب آور، تهوع آور، عاشقانه، متنفرانه و ...؛ و ما این جا هم گاه بی محابا خود را در معرض این طوفان احساسات قرار می دهیم، چند ثانیه شاد می شویم و می خندیم، لحظاتی بعد اشک در چشمانمان حلقه می زند و ثانیه هایی دیگر دهانمان از تعجب باز می ماند. کم کم دیگر احساساتمان هم می شود از نوع فوری و آماده و البته زودگذر و کم عمق و غیرمسئولانه، مثل چای های زوددم و خوشرنگ خارجی که اگر یک ساعت بمانند بوی بدی می گیرند و مثل قیر سیاه می شوند یا حتی چای کیسه ای، یا فست فودهایی که به سرعت آماده می شوند و ما در لحظه ی خوردن از طعمشان لذت می بریم، اما خدا می داند که با بدن ما چه می کنند.

گاهی حتی درددل هایمان را هم در همین محیط ها به اشتراک می گذاریم. حالا شاید چند نفر از دوستان و آشنایان هم بیایند و در حد توانشان و به اندازه ی وسع این محیط ناتوان بکوشند دردهای دل ما را تسکینی بخشند. اما ما حواسمان نیست اصلاً که حرف دل، درددل، حرمت دارد، هر گوشی محرم شنیدن حرف های دل نیست. به نظر می رسد ما گاهی به شکل نامهربانانه ای احساسات خود را به بازی می گیریم و سفره ی دلمان را پیش هر کس و ناکس باز می کنیم.

بعضی اوقات در خواندن و شنیدن خبرها هم افراط می کنیم. این قدر که زمانی برای اندیشیدن باقی نمی گذاریم. نتیجه هم این می شود که ما دارای سطح گسترده ای از اطلاعات (داده ها) با عمق اندک هستیم. در ذهن ما پردازش چندانی صورت نمی گیرد، اما به لطف رسانه ها ما گاهی می توانیم تحلیل های حاضر و آماده تحویل بگیریم و در مواقع لزوم از حفظ ارائه کنیم و این توانایی خود را نیز به رخ بکشیم.

این روزها ما به شکل بی رحمانه ای فرصت شیرین اندیشیدن، ساعتی در خود فرو رفتن، با یک دوست صمیمی از نزدیک درددل کردن، یک احساس عمیق را تجربه کردن و ... را از خود می گیریم. شاید این هم از عوارض جنون شاخی باشد.

 

پی نوشت: گاهی هم متن های طولانی تر که منبعش معلوم نیست کدام ناکجاآبادی است به اشتراک گذاشته می شوند، عده ای هم با وظیفه شناسی تمام و بدون لحظه ای تفکر و فوت وقت اقدام به ریشیر کردن مطالب می کنند. بعضی سخنان هم هستند که جداً با درنظر گرفتن شرایط زمانی و مکانی افرادی که جمله منتسب به آن ها است مضحک می نمایند.

ایمیل های آنچنانی که هر روز از گوشه و کنار می رسند و توسط برخی افراد هم به صورت فوری فوروارد می شوند، خود حکایت دیگری هستند. خدا را شکر گویا در این مورد برخی هیچ گونه مسئولیتی برای خود قائل نیستند. طرفه آن که تعداد قابل توجهی از این ارسال کنندگان، فوروارد کنندگان و ریشیرکنندگان گرامی از طبقات به اصطلاح فرهیخته ی جامعه هستند که ادعای تفکر و فهم و کمالاتشان گوش فلک را کر می کند.