«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

سلام علیکم

قرار شده نامه‌ای بنویسم به تو، یعنی من ده سال پیش. حالا همین‌طور بی‌آداب و ترتیب شروع می‌کنم به نوشتن، ببینم چه می‌شود.

حساب که می‌کنم، ده سال پیش می‌شود، سال هشتاد و هشت. هشتاد و هشت! و تو حالا که در میانه‌ی مهر هشتاد و هشت هستی، خوب می‌دانی که هشتاد و هشت، سالی مثل بقیه‌ی سال‌ها نیست. حالا آن خرداد پر از حادثه و آن تابستان داغ از حوادث گذشته است و می‌دانی که این سال شبیه هیچ‌کدام از سال‌هایی که پیش‌تر گذرانده‌ای و به یاد می‌آوری نیست. هشتاد و هشت، سال عجیبی است. قبلاً مثلش را ندیده‌ای. سالی است که پس از آن شاید تا مدت‌ها، واژه‌های سیاست و انتخابات که به گوشَت می‌خورد، دهانت تلخ می‌شود. بعد از هشتاد و هشت، خیلی چیزها عوض می‌شود و خوب یا بد، تا سال‌ها مثل قبل نمی‌شود. از هشتاد و هشت بین بعضی آدم‌ها فاصله‌ای می‌افتد که شاید هیچ‌وقت کم نشود. در هشتاد و هشت از بعضی از آدم‌ها حرف‌هایی می‌شنوی، چیزهایی می‌بینی که قبلاً هرگز نشنیده‌ای و ندیده‌ای. هشتاد و هشت سال سختی است. هشتاد و هشت سال سردرد گرفتن از بحث‌ و جدل‌ها است، هشتاد و هشت سال سردرگم شدن میان انبوه راست‌ها و دروغ‌ها است. هشتاد و هشت، سال دل بریدن‌ها و دل شکستن‌ها، سال تند و تلخ گفتن‌ها، تمسخر‌ها، فحش‌ها، پرده‌دری‌ها و رودررو شدن‌ها است. هشتاد و هشت سال شکاف است. هشتاد و هشت برای بعضی سال بریدن از سیاست است و برای بعضی دیگر سال سیاسی شدن، که البته برای برخی از آن‌ها بازی بود و برای بعضی از این‌ها هم. و البته برای گروهی هم سال باز شدن چشم‌ها و عمیق‌تر دیدن. هشتاد و هشت را هرگز فراموش نخواهی کرد. حالا که به مهر رسیده‌ای هم فکر نکن که ماجرا تمام شده است. داستان هنوز ادامه دارد و راستش را بخواهی، هنوز هم. هشتاد و هشت سال صبر است و سال‌های بعد از آن نیز. سال‌های بعد از هشتاد و هشت هم آسان نیست، اما هشتاد و هشت چیز دیگری است. هنوز تلخی‌هایی در راه است و البته شاید شیرینی‌هایی، اما در همه‌ی آن‌چه خواهد آمد، تلخ یا شیرین، چیزهایی هست برای یاد گرفتن.

از هشتاد و هشت بگذریم. اصلاً قرار نبود این نامه درباره‌ی هشتاد و هشت باشد، اما شد. همان‌طور که قرار نبود هشتاد و هشت آن‌طور باشد و شد. فقط از این بعد باید حواست باشد چه‌طور آن شور و شیرینی شروع می‌تواند به آتشی برسد که از دودش چشم‌ها کور و دهان‌ها تلخ شود.

خوب، حالا چه باید بگویم؟ چون نامه به من ده سال پیش است، حتماً باید پند و نصیحتی در آن باشد؟ نمی‌دانم اگر قرار به اندرز دادن و گرفتن باشد، کدام‌یک مستحق‌تریم به گفتن و کدام‌یک به شنیدن. علی‌الحساب، چون من دارم می‌نویسم، می‌گویم و تو بخوان و بشنو، بعد اگر خواستی جواب بدهی، تو بگو تا من بخوانم و بشنوم. حرف خاصی هم نیست. فقط قدری بیشتر تجربه کن. از تعلل‌ها کم کن و زیاد منتظر رسیدن شرایط ایده‌آل نمان. از آن‌چه که هست استفاده کن و در خیال آن‌چه که «اگر بود، چه خوب می‌شد» نمان. درگیر موقعیت‌ها نمان، ببین از هر موقعیتی چگونه می‌توان بهره‌ی بیشتر و بهتر برداشت. این یکی را در کتاب‌های عین صاد خوانده‌ام که احتمالاً چند سال دیگر با او آشنا می‌شنوی. شاید نزدیک سی سالگی بیشتر این حرف‌ها را درک کنی، چون کوتاهی فرصت را بیشتر حس می‌کنی. خوب است اگر زودتر این شعر، شعارت شود: «به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل / که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم». به گمانم متوجه هستی که منظورم همان عمل به قدر وسع و تکلیف در هر موقعیت است، نه سر گذاشتن به هر بیراهه‌ای.

بیشتر کتاب بخوان، بیشتر فکر کن، بیشتر بنویس و بیشتر عمل کن و بیشتر و بیشتر و بیشتر به پدر و مادر محبت کن و احترام بگذار. دیگر این‌که، هر غلطی کردی، «غلط کردم» را فراموش نکن و نگذار این یکی از دستت برود. تا وقتی این‌یکی را داری، راه برای برگشتن هست، این را اگر از دست بدهی کارت زار است، دیگر غلط و درستت شاید فرق چندانی نداشته باشد. و باز معلوم است که منظورم این نیست که خیال زرنگ‌بازی به سرت بزند که هر کاری بکنم و بعد بگویم غلط کردم. می‌دانی که این خودش از آن غلط‌های خیلی زیادی است که حساب و کتاب دنیا را با این مسخره‌بازی‌ها اشتباه بگیری.

خودت می‌دانی و بعد شاید بهتر بفهمی که هر چه بیشتر به گمان خودت دنبال خودت یا اسم خودت بدوی، از خودت دورتر می‌شوی و غریبه‌تر و آخر هم پریشان‌تر و از‌ نفس افتاده‌تر و این دویدن‌ها ظاهرش هر چه باشد، اصلش غلط کردن است. پس سعی کن از غلط‌ها کم کنی، اما در هر صورت «غلط کردم» را کنار نگذار. این «غلط کردم» لفظ قلمش می‌شود چیزی در مایه‌های «شکستگی»، اما راستش را بخواهی بیشتر به آدم حسابی‌ها می‌خورد. ما را همان «غلط کردم» بس.

بعد از کلی روده‌درازی، به سنت مألوف پایان نامه‌ها: «زیاده عرضی نیست» و از این حرف‌ها. ان شاء الله ده سال بعدت اگر نشد، حداقل ده سال بعدترش قدری در این مسیر رشد کرده باشی!

خداوند نگهدارت!

_____________________________________________________________________________

پی‌نوشت:

اول) این نوشته به دعوت دوست عزیز، «یک مسلمان» نوشته شد، برای شرکت در چالش «نامه‌ای به گذشته» که ابتکار دوست گرامی، «سید جواد» نویسنده‌ی وبلاگ «سکوت» است. احتمالاً هم به‌دلیل خواندن نوشته‌ی خود ایشان این ذهنیت برای من پیش آمده بود که نامه باید خطاب به من ده سال پیش باشد، اما الان دیدم که چنین شرطی به‌صورت صریح بیان نشده است.

دوم) ظاهراً باید از چند نفر از دوستان هم برای شرکت در این چالش دعوت کنم. دقیقاً نمی‌دانم تا کنون کدام دوستان به این چلش دعوت شده‌اند. به‌علاوه، نمی‌دانم کدام دوستان ممکن است وقت یا تمایل برای شرکت در این چالش داشته باشند. با این حال از نویسندگان وبلاگ‌های «در جست‌وجوی حقیقت»، «آب‌گینه»، «ول کن جهان را ... قهوه‌ات یخ کرد!»، «پژوهشگر»، «رگبرگ‌های سیاه»، «افکارم»، «در دام حادثات ز کس یاوری مجوی»، «یک جرعه لبخند» و «می‌نویسم از خودم» برای نوشتن مطلبی برای این چالش دعوت می‌کنم. امیدوارم با این دعوت، سبب زحمت دوستان نشوم.