«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

«اکنون تو پس از آن توبه که خودت داشتی و طلب این توبه از او، با او حرف‌هایی را در میان می‌گذاری که: خدایا! من هر گاه با خودم گفتم که آماده شدم و برای نماز به‌پا ایستادم و به نجوای تو رسیدم، هر گاه که این را با خودم گفتم و هر گاه که این آمادگی را پیش‌بینی کردم، بر‌عکس تو مرا با چُرت و خواب همراه کردی و شور نجوا را از من گرفتی.

چه برای من پیش آمده که هر گاه با خودم می‌گویم که دیگر درست شدم و درونم صالح شد و به جایگاه آن‌ها که مدام توبه می‌کنند نزدیک شدم و به آن مرحله که ذنب‌ها را در هر لحظه ببینم و از هر ذنب در همان لحظه به تو بازگردم و توّاب بشوم دست یافتم، به‌عکس این پیش‌بینی، یک گرفتاری و امتحان برایم نمودار می‌شود و نقطه‌های ضعفم را نشانم می‌دهد و پایم را می‌لرزاند.

این جریان، ادامه‌ی جریانی است که از آن سخن رفت و دنباله‌ی رودی است که ادامه دارد. انسان پس از تصمیم‌ها و توبه، به شور و حالی می‌رسد و به خلوص دست می‌یابد و لذت‌هایی می‌برد، اما این حالت‌ها و این خلوص و این حضور در نماز دوام نمی‌آورد و زود از دست می‌رود و انسانِ مشتاقِ حضور را در یک حالتِ نفرت و خستگی و یک یأسِ کشنده و جانکاه قرار می‌دهد.

البته هر چه‌قدر که حضور و لذت زیادتر شده باشد،‌ این خستگی و ناراحتی زیادتر خواهد بود.

این یک مرحله است و یک پیچ‌و‌خم است که باید انسان از آن بگذرد و این است که باید طرح شود و تحلیل شود. در این جمله‌ها امام (ع) از عواملی که انسان را به این محرومیت و هجران می‌کشاند سخن گفته و با لَعَلّکَ (شاید تو) آن‌ها را نشان داده، آن هم نه علمی و خشک که عاشقانه و در نجوا.

باید توضیح داد که محرومیت‌ها و هجران‌ها به‌طور کلی برای حرکت انسان ضرورت دارند.

انسانی که پس از قرب حق، گام‌هایی برداشته و با دل وسعت‌یافته‌اش به همت‌هایی رسیده، ناگاه به دوره‌ی هجران می‌رسد، به‌قدری ترس و ضعف در خود می‌بیند، به‌قدری بیچارگی در خود می‌بیند که دیوانه می‌شود. این فتنه و امتحان به انسان درس‌هایی می‌دهد.

به او نشان می‌دهد که بی‌او نمی‌توان زنده بود. به او نشان می‌دهد که بی‌او با هر چه غیر اوست نمی‌توان یک نفس کشید. انسان، بی‌روحی و پوچی و مسخرگی را در تمام هستی می‌بیند.

...

اینجاست که قدر آن نعمت و ارزش حضور و جایگاه (مقام) او در هستی مشخص می‌شود و انسان عاشق به این ترس می‌رسد که مبادا از او جدا بماند و تنها؛ وَ أمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی1.

و این ترس از جدایی و هجران، او را می‌سازد، در حالی که آن عشق و شور و حال، او را خام و سطحی و رؤیایی بار می‌آورد.

این هجران، انسان را از غرور می‌گیرد؛ چون انسان خیلی ضعیف است، همین‌که شور و حال گرفت، در همان‌جا می‌ماند و به همان سرخوش می‌شود.

...

این هجران و محرومیت به او نشان می‌دهد که آن حالت‌ها از او نبوده، اگر از او بود، به اختیار او می‌بود.

و همین که انسان یافت این حالت‌ها از خودش نیست، دیگر غروری در او سبز نخواهد شد.

و در نتیجه به ظرفیت بیشتری می‌رسد و آمادگی زیادتری می‌یابد و بارها گفته‌ام که از محرومیت‌ها، نه بخل و فقر و ظلم او را، که بی‌ظرفیتی و محدودیت خودت را کشف کن. اگر او به من نمی‌دهد، به‌خاطر این است که به داده‌ی او دل می‌بندم و می‌مانم و آن‌ها را حمل می‌کنم و هضم نمی‌نمایم و از آن‌ها بهره نمی‌گیرم.

عجب لطف‌ها دارد. از محرومیت‌ها تو را به ظرفیتی می‌رساند که بتوانی بیشتر با او باشی و به غرور نرسی؛ چون کبرها و ذنوب ما و بی‌ظرفیتی ما، ما را محروم می‌کند.

و با همین دیدارت، تو باید در این مرحله از حرکت خویش و در این حد از جریان، خودت را تحلیل کنی و حالت‌هایت را بررسی نمایی.

آن‌ها که مقهور حالت‌ها هستند، گاهی خوشحال می‌شوند و گاهی خسته، ولی آن‌ها که بر حالت‌ها نظارت دارند، از خوشحالی و خستگی فراغت پیدا می‌کنند و به پی‌جویی و بررسی و سپس راهیابی و سپس چاره‌جویی می‌پردازند و مانع‌ها را می‌یابند و مانع‌ها را برمی‌دارند.»*

خستگی راه

 

 

_________________________________________________________________________

1- نازعات، 40.

* علی صفایی حائری، بشنو از نی: مروری بر دعای ابوحمزه‌ی ثمالی. انتشارات لیله‌القدر، 1384.