«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

حساب و کتاب صاحبان این مجلس را من نمی‌فهمم، فقط می‌دانم مرا کمترین استحقاقی نبود که آن‌جا حاضر باشم. اما می‌دانم اگر قرار باشد برای بهره‌مندی از چنین حالی به خوبی آدم‌ها نگاه کنیم، دوستانی که این‌جا را می‌خوانند همه از من جلوترند. پس چند خط برای دوستان می‌نویسم که ان‌شاء‌الله مقبول افتد. البته، ای کاش دلی پاک‌تر، روحی مقرب‌تر، کلامی شیواتر و قلمی روان‌تر راوی ماجرا می شد.

در نزدیکی خانه، یک مجتمع تجاری است و در زیرزمینش مسجد یا نمازخانه‌ای به‌نام «امام علی (ع)». شاید حدود هشت یا نه سال پیش بود که توسط یکی از دوستان با جلسات هفتگی که چهارشنبه‌ها در این مسجد برگزار می‌شد آشنا شدم. حدود یک‌سال‌و‌نیم در جلسات حاضر می‌شدم تا زمانی که شاید فرصت من قدری برای حضور در جلسات محدود شد (به‌ظاهر) و بعد هم محل برگزاری جلسات تغییر کرد و دیگر به‌کلی از حضور در جلسات بازماندم. بعد از آن بارها خواستم که حداقل در برخی مناسبت‌ها به مسجد سری بزنم، اما یا تنبلی کردم و یا به دلیل دیگر این اتفاق نیفتاد. شاید بد نباشد بگویم که فاصله‌ی خانه تا این مسجد، با پای پیاده کمتر از پنج دقیقه است.

حدود هفت سال از آخرین حضورم در آن مسجد گذشت تا امروز صبح که اعلام برنامه‌ی عزاداری دهه‌ی اول محرم مسجد را بر دیوار کوچه دیدم که اتفاقاً سخنران برنامه‌هایش همان معلم یا سخنران جلسات هفتگی سال‌های گذشته بود.

امشب دوباره به مسجد رفتم. مطابق برنامه‌ی اعلامی، ساعت هشت‌و‌نیم وارد مسجد شدم. به‌جز مسئول امور فرهنگی مسجد که از همان سال‌ها می‌شناختم،‌ دو مرد میان‌سال حاضر بودند و تعدادی بچه‌ی ده دوازده ساله و چند جوان که مشغول آماده‌سازی امکانات مسجد برای شروع مراسم بودند. نشستم و به دیوار تکیه دادم، رو به محرابی که با یک تصویر بزرگ از ضریح شش‌گوشه پوشانده شده بود. بر ستون‌های سیاه‌پوش گل‌های سفید گلایل زده‌اند. یک مرد جوان بر هر شاخه‌ی گل یک پلاک آویزان می‌کند. آویختن پلاک‌ها در این زمان، کمی ذهنم را مشغول می‌کند. دقایقی بعد، خواندن زیارت عاشورا آغاز شد. مردم کم‌کم وارد شدند. بعد آیاتی از سوره‌ی فتح به زیبایی تلاوت شد و پس از آن سخنرانی با قرائت آیه‌ی «و لا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً ...» آغاز شد.

سخنران یا همان معلم قدیمی ما از عقل و نقل گفت و از باور و ایمان و رساند سخن را به شرح ماجرای غریب شهادت برخی شهدا و حال و هوای مقبره‌ی شهدا و زنده بودن شهدا و بعد:

«... شاید شب‌های گذشته دوستانی در جلسات بودند که امشب در جمع ما حاضر نیستند و شاید امشب بعضی از دوستان برای اولین بار در این جمع حاضر شده‌اند. شاید خیلی‌ها خبر ندارند که امشب چه میهمان عزیزی قرار است این‌جا بیاید. امشب یکی از شهدای گم‌نام میهمان ما خواهد بود ...»

منگ می‌شویم. چشم‌ها خودمختار می‌شوند، اشک‌ها روان. سخنران،‌ داستان دختر شهیدی را روایت می‌کند که پیکر تفحص‌شده‌ی پدرش را یک روز زودتر از زمانی که سه روز پیش هماهنگ شده آورده‌اند، نمی‌پذیرد و می‌گوید: همان فردا بیاورید.

«... فردا شهید را آوردند و دیدند که کوچه و خانه چراغانی است. در را زدند و گفتند که شهیدتان را آورده‌ایم»

از بیرون در، صدای صلوات بلند می‌شود: «اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»

«بله، ظاهراً هم‌زمانی زیبایی اتفاق افتاد. شهید گم‌نام را آوردند.»

همه برمی‌خیزند و راه را باز می‌کنند. از پشت پرده‌ی اشک خیره‌ایم به در و جان جماعت بر لب است. اما شهید را از سوی دیگر می‌آورند، برده‌اند و از سمت خانم‌ها آورده‌اند. تابوت پیچیده‌در‌پرچم را روی میز گلبارانی که از قبل آماده کرده‌اند می‌گذارند. نور کم می‌شود. آدم‌ها گم می‌شوند در میان اشک‌ها، هق‌هق گریه‌ها و لرزش شانه‌ها امان نمی‌دهد. جمعیت گرداگرد تابوت را می‌گیرند و ...

«گلی گم کرده‌ام، می‌جویم او را ...»

از جمعیت برخی هم‌نوایی می‌کنند.

«کجایید ای شهیدان خدایی ...»

جسارت نزدیک شدن و دست رساندن به تابوت را ندارم. بر جای مانده‌ام، اما نای چندانی برای بر پای ماندن هم ندارم و هی دستم به دیوار است. از خودمان جدایمان کرده است.

«سلام شهید پرپرم ...»

زلزله‌ای است از درون انگار که دارد همه را سخت می‌لرزاند. نفسِ بریده‌ام امان نمی‌دهد، حتی به‌قدر گفتن کلمه‌ای.

«حسین، آرام جانم ...»

بالاخره زبانم به گفتن چیزی قوت می‌گیرد: «حسین، آرام جانم».

شهید امشب باید بهشت را به مساجد و هیئت‌های دیگر هم ببرد. روی دست‌ها، با نوای «یا حسین»‌ روان می‌شود. در راه رفتنش پایی پیش می‌گذارم و دستی بر تابوت و فقط می‌توانم یک «یا حسین» بگویم برای عرض ادب به حسین (ع) و پیرو حسین (ع) که روزی خدا را با حسابی به بندگانش می‌رسانند که من از فهمش عاجزم.

جماعت می‌ماند دل‌شکسته و غرق در اشک و من هم، و البته سرشکسته‌ام و غرق در شرم و خجالت، که می‌دانم احوال خودم را. اما می‌دانم که این‌جا آخرین امید همه‌ی مریض‌های ناامید از هر جای دیگر است. سخنران باز از زنده بودن شهدا می‌گوید و داستان آمدن شهید در شب عروسی دخترش را به انتها می‌رساند. در میان باران اشک‌ها، نوحه‌خوان می‌خواند و جماعت بر سینه می‌زنند.

به خانه برمی‌گردم و در راه فکر می‌کنم که همیشه وقتی تشییع پیکر شهدا را از تلویزیون می‌دیدم، دوست داشتم که باری بتوانم در مراسم شرکت کنم، اما هیچ‌وقت همتش را نداشتم و طبعاً سعادتش را. این‌قدر گران‌جانی کردم که او آمد و مرا هم آوردند، بی‌آن که خودم خبر داشته باشم. طبیب به بالین بیمار آمد، شاید از بس که مرض حاد بود.

____________________________________________________________

پی‌نوشت:

اول) عزاداری‌هایتان قبول! التماس دعا.

دوم) سال گذشته، در چنین روزهایی، در سفر زیارت عتبات با کاروان دانشجویی بودم. چه سَحَری بود در حرم حضرت امیرالمؤمنین (ع)!